• کد خبر: ۳۴۵
  • | تعداد بازدید: ۸۰۰
  • ۰۳ تير ۱۳۹۹ - ۲۳:۲۴

من چهره نورانی وی را در مسجدی واقع در تپه ای، در یک ایالت کوچک آمریکا در حالی که ترجمه قرآن کریم را می خواند دیدم.

با او احوال پرسی کردم و او هم با گرمی و خوشحالی جواب داد.

ما با هم حرف زدیم و فوراً دوستان خوبی شدیم.

یک روز در کنار یک دریاچه زیبا نشسته بودیم که داستان روی آوری اش به اسلام را برایم گفت. خوانندگان عزیز، می خواهم داستان او را با شما شریک سازم تا با آن آشنا شوید.

خواهری که تازه مسلمان شده بود می گوید:

من در خانواده آمریکایی – یهودی- ناموفق و در هم شکسته ای بزرگ شدم.

بعد از اینکه پدر و مادرم طلاق گرفتند، پدرم با زن دیگری ازدواج کرد، نامادری ام بسیار من را اذیت می کرد و رفتار بدی داشت، و این باعث شد تا در سن هفده سالگی از خانه فرار کنم.

من به ایالت دیگری رفتم و با چند عرب جوان آشنا شدم، دوستان بی خانمانم برایم می گفتند که این اعراب بسیار سخاوتمند هستند و تنها کاری که یک دختر باید انجام دهد این است که به آنها یک لبخند تحویل دهد و سپس او می تواند شام خوب، جای راحت و تخت آرامی برای گذراندن شب بدست بیاورد.

من هر آنچه آن دختران بی خانمان می گفت گوش می کردم ولی در پایان هر شب فرار می کردم، چون اصلاً چنان رابطه ای را دوست نداشتم و از عربها هم بدم می آمد.

از زندگی ام اصلا راضی نبودم و احساس امنیت نمی کردم و هر شب با استرس و گم گشتگی سپری می شد.

در این مرحله اززندگی به مذهبم توسل شدم تا از شیرینی وگرمی معنویت لذت ببرم، به این امید که در من انگیزه ای برای کنار آمدن با زندگی سخت به وجود آورد.

اما دینم یعنی یهودیت را قانع کننده نیافتم، فهمیدم که یهودیت به زنان و یا انسانیت احترام نمی گذارد و آنرا دینی خودخواه درک کردم که جهالت را ترویج می کند.

لذا آن را هدفم نیافتم چون من به خرافات و افسانه یقین نداشتم پس به مسیحیت مراجعه کردم، اگر چه در مسیحیت نیز ضد و نقیض ها و چیزهای باور نکردنی زیادی دیدم که مسیحیان باید بدون هیچ پرسشی آن را قبول کنند...!

من غالباً سوالهایی می پرسیدم مثلاً چرا خداوند پسر خودش را کشت؟!

اصلاً چطور ممکن است خداوند پسری داشته باشد؟!

چطور ممکن است کسی به سه خداوند در عین زمان بدون اینکه هیچ کدام از آنها را دیده بتواند باور داشته باشد؟!

من در تمام این سوالات گیج کننده سردر گم شده بودم، پس مسیحیت را رها کردم، ولی هنوز هم فکر می کردم که این جهان به خالقی ضرورت دارد، معمولاً تمام شب را با این افکار به صبح می رساندم.

یک شب تاریک دلگیروغم انگیز زمانی که شب تقریبا به فلق رسیده بود، به خاطر افسردگی نزدیک بود به خودکشی دست بزنم.

من به انتها رسیده بودم و هیچ چیزی در زندگی برایم معنی نداشت، به سختی باران می بارید و ابرهای ضخیم جمع شده بودند تا دنیای مرا بپوشانند، مثل اینکه من را زندانی کرده باشند.

از پنجره خانه ای متروکه به بیرون زل زده بودم، با دیدن درختان اطرافم احساس کردم که انبوه درختان با عصبانیت به سویم می نگرند و قطره های باران ملودی سهمگین و غمناکی را می خواندند.

به دلایلی خود را در حال دعا کردن یافتم، زمزمه می کردم: "پروردگارا ! می دانم یک جایی در آن بیرون هستی....می دانم دوستم داری...من زندانی هستم... من یکی از مخلوقات ضعیف تو هستم، مرا به راه راست هدایت فرما. پروردگارا! یا مرا هدایت کن یا بگذار بمیرم.

به دعا خواندن ادامه دادم و به سختی گریستم تا اینکه به خواب رفتم، فردا صبح با قلبی بشاش برخاستم. اما دلیل این احساس ناآشنا را نمی دانستم.!

برای امرار معاش روزمره ام از خانه خارج شدم، شاید که مردی را می یافتم که پول صبحانه ام را می داد یا اینکه ظرفهایش را می شستم و کمی پول بدست می آوردم.

عرب جوانی را پیدا کردم و ما برای مدتی طولانی حرف زدیم و حرف زدیم بعد از صبحانه، او از من خواست که با او به خانه اش بروم و با او زندگی نمایم، پیشنهادش را قبول کردم و با او رفتم.

در وقت نهار در حالی که می نوشیدیم و می خندیدیم مرد ریش داری به دیدن ما آمد که سپس وقتی دوست او با تعجب نامش را صدا زد فهمیدم که سعد نام دارد.

مرد ریش دار دست دوست عربم را گرفت و او را بیرون کرد من لرزان آنجا ایستاده بودم، حالا روبرو با یک تروریست ایستاده بودم،! اما او هیچ کار ترسناکی نکرد و فقط مؤدبانه از من خواست که از خانه بروم.

من گفتم که هیچ خانه ای ندارم، او با ناراحتی به من نگاه کرد و من در چهره اش دیدم که چطور او مرا به مبارزه می طلبد.

او گفت: "بسیار خوب امشب می توانی اینجا باشی؛ فقط به خاطر اینکه بیرون بسیار سرد است، اما فردا باید اینجا را ترک کنی، این پول را برای امرار معاش تا وقتی بتوانی کار پیدا کنی بگیر".

او به طرف در حرکت کرد، من از او خواستم که صبر کند؛ از او سپاسگذاری کردم و پرسیدم که چرا این کار با من و دوستش کرد؟ در حالی که از خیره نگاه کردن به من امتناع می ورزید گفت: "این اسلام است. اسلام هر آنچه حرام است نهی می کند و هر آنچه حلال باشد روا می داند.

همچنان اسلام ما را از نشستن در خلوت با نامحرم و نوشیدن شراب نهی می کند، همچنان مسلمانان باید با مردم با مهربانی رفتار کنند و اخلاق نیکو اتخاذ نمایند".

با جوابهای وی کاملاً مبهوت و شگفت زده گردیدم؛ آیا همین مسلمانان تروریست خوانده می شوند؟!

من فکر می کردم آنها مسلح هستند و هر کسی را که می بینند می کشند چون این همان تصویر از مسلمانان است که رسانه های آمریکا نشر می نماید.

من به او گفتم: "می خواهم در مورد اسلام بیشتر بدانم، می توانی برایم بیشتر توضیح بدهی؟"

او پاسخ داد: "من تو را به یک خانواده مذهبی معرفی می کنم، مطمئن هستم آنها اسلام را برایت به بهترین نحو درس خواهند داد."

روز بعدی ساعت 10 او مرا نزد آن خانواده برد که در آنجا به گرمی استقبال شدم.

من در مورد اسلام از آنها پرسیدم و دکتر سلیمان سرپرست خانواده برایم توضیحات کافی را داد تا اینکه قانع گردیدم.

در آن لحظه متوجه شدم که آنچه بدنبالش بودم را بدست آورده ام، دینی روشن و مستقیم که با منطق جور در می آمد و برخلاف چیزی که در مورد آن قبلاً شنیده بودم هیچ سختی در آن نمی دیدم.

آن روز وقتی گفتم می خواهم مسلمان شوم، جذبه و شوق حس خوشبختی را احساس نمودم و در همان روز فوراً حجاب پوشیدم.

بعد از ظهر آن روز خانم دکتر سلیمان مرا به بهترین اتاق خانه برد و گفت: این اتاق توست و تا هر وقت که خواسته باشی می توانی اینجا بمانی.

در حالی که از پنجره به بیرون نگاه می کردم، اشکهایم جاری گردید.

او دلیل گریه ام را پرسید و من جواب دادم: "دیروز دقیقاً در همین وقت کنار پنجره ایستاده بودم و از الله قادر التماس می کردم که یا راه درست را به من نشان دهد و یا اینکه بگذارد بمیرم.

او مرا به راه درست هدایت کرد و حالا من افتخار دارم که مسلمانی هستم که پروردگارو خالقش را می شناسد و می داند که راه درستی که او را به خدا می رساند کدام است.

خانم دکتر سلیمان گریست در حالی تحت تاثیر قرار گرفته بود مرا در آغوش کشید.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: