کُناری طعنه زد برگزدرختی/ چه حاصل کرده ای جز رنج وسختی
وجودت سنبلی از بی وجودی /تو گوی از بی بران جمله ربودی
به غیراز شکل ناسازت چه داری /توبی برمردنت بهترکه خواری
ببین برگم که پرسود است و زیبا/ توسوزن گشته تن پوشت سراپا
زمانی برسرم چتراز گُل آید / از آن نوشین عسلها چون مُل آید
هزاران دانه چون یاقوت بارم / به موجودات عالم جود دارم
منم ماوای هرگنجشک و بلبل / به هر شاخم دوصد آواز و غُل غُل
تو بر دوشت کلاغی جانکرد/ به گوشت جغد هم آوا نکرده
مرا هر فصل یک حال است و شوری/ تودرهرفصل یکسانی وشوری
کرمها دارم اما بسته بختم / که هَم بر باتو نازیبا درختم
نداری خاصیت،راه ازچه بستی/ برو تا پُر کنم من نقشِ هستی
بگفت اینها کنار از کبر و مستی /گز اما خاموش ازپاسخ نشستی
نگردد حال گردون بر روالی / همی گردد ازاین حالی به حالی
بهار از زندگی می بست رَختش / که گرما منتظر با روز سختش
زمین تب دارِگرما شد سراسر / هوا هم فکرِ آتش باد در سر
کنار آن بادِآتش ریخت برگش / تنش عریان شد آمد روزِمرگش
گز اما ، سروقامت یارِصحرا / محبت دردلش در اوجِ گرما
کشید از مهر بر او سایبانش / سپر شد تا نسوزد استخوانش
چنان تیمار کرد آن ناتوان را / که بیرون برد از آتشباد جان را
هوا کم کم خنک شد،زد جوانه / همان بی جان که مغرور آن زمانه
گشود از عافیت چشمش شد آگه /زبان بگشود گز بر پاسخ آنگه:
اگر داری نَمی از خوبرویی / به شاخت میوه درگوش است گویی
اگر شهدت زشیرینی عسل شد /هزار از شوقت آوازش غزل شد
تمامش باشد از الطاف باری / بگو درباطن از نیکی چه داری
اگر من هیئتی رعنا ندارم / به کف یک دانه ای خرما ندارم
ولی از حکمت باری تعالی / وجودم پر زِخصلتهای والا
پر از سختی اگر باشد حیاتم / مبارز بودنم پرورده ذاتم
من آن مردم که تنهایی به صحرا / بمانم سبز در رگبار گرما
زِبی باری اگر سرخم ندارم / مدد خواهی برایت جان سپارم
بگفتی ای کنار آن گفتنی ها / تو مردم داری آموز اینک از ما
مشو غرّه اگر داری جمالی / درون زیبا کن ازنیکو خصالی
بدان ای جان خدا درکارِ خلقت / فراوان دارد از اسرار و حکمت
کنار آنگه زکردارش خجل شد / زبان بست از سخن همرازِ دل شد