عبدالقادر محمودی- کهتویه ، بستک
درخت کُنار سمبل بخشندگی و درخت گَز سمبل استقامت وصبر. دو درختی که در جای جای دشتهای جنوبی کشور مقاوم واستوار حتی درسالهای خشک وکم باران ودرگرما وتش باد تابستان چون نمادی استوار تنها چشم انداز سبز صحرا هستند. شعر (درس زندگی) درواقع داستانی است که به بیان قسمتی اززندگی دو درخت گز وکناری که درهمسایگی هم زندگی می کردند می پردازد:
  • کد خبر: ۷۰
  • | تعداد بازدید: ۱۲۱۸
  • ۱۲ مهر ۱۳۹۸ - ۰۰:۵۲
کُناری طعنه زد برگزدرختی/ چه حاصل کرده ای جز رنج وسختی
وجودت سنبلی از بی وجودی /تو گوی از بی بران جمله ربودی
به غیراز شکل ناسازت چه داری /توبی برمردنت بهترکه خواری
ببین برگم که پرسود است و زیبا/ توسوزن گشته تن پوشت سراپا
زمانی برسرم چتراز گُل آید / از آن نوشین عسلها چون مُل آید
هزاران دانه چون یاقوت بارم / به موجودات عالم جود دارم
منم ماوای هرگنجشک و بلبل / به هر شاخم دوصد آواز و غُل غُل
تو بر دوشت کلاغی جانکرد/ به گوشت جغد هم آوا نکرده
مرا هر فصل یک حال است و شوری/ تودرهرفصل یکسانی وشوری
کرمها دارم اما بسته بختم / که هَم بر باتو نازیبا درختم
نداری خاصیت،راه ازچه بستی/ برو تا پُر کنم من نقشِ هستی
بگفت اینها کنار از کبر و مستی /گز اما خاموش ازپاسخ نشستی
نگردد حال گردون بر روالی / همی گردد ازاین حالی به حالی
بهار از زندگی می بست رَختش / که گرما منتظر با روز سختش
زمین تب دارِگرما شد سراسر / هوا هم فکرِ آتش باد در سر
کنار آن بادِآتش ریخت برگش / تنش عریان شد آمد روزِمرگش
گز اما ، سروقامت یارِصحرا / محبت دردلش در اوجِ گرما
کشید از مهر بر او سایبانش / سپر شد تا نسوزد استخوانش
چنان تیمار کرد آن ناتوان را / که بیرون برد از آتشباد جان را
هوا کم کم خنک شد،زد جوانه / همان بی جان که مغرور آن زمانه
گشود از عافیت چشمش شد آگه /زبان بگشود گز بر پاسخ آنگه:
اگر داری نَمی از خوبرویی / به شاخت میوه درگوش است گویی
اگر شهدت زشیرینی عسل شد /هزار از شوقت آوازش غزل شد
تمامش باشد از الطاف باری / بگو درباطن از نیکی چه داری
اگر من هیئتی رعنا ندارم / به کف یک دانه ای خرما ندارم
ولی از حکمت باری تعالی / وجودم پر زِخصلتهای والا
پر از سختی اگر باشد حیاتم / مبارز بودنم پرورده ذاتم
من آن مردم که تنهایی به صحرا / بمانم سبز در رگبار گرما
زِبی باری اگر سرخم ندارم / مدد خواهی برایت جان سپارم
بگفتی ای کنار آن گفتنی ها / تو مردم داری آموز اینک از ما
مشو غرّه اگر داری جمالی / درون زیبا کن ازنیکو خصالی
بدان ای جان خدا درکارِ خلقت / فراوان دارد از اسرار و حکمت
کنار آنگه زکردارش خجل شد / زبان بست از سخن همرازِ دل شد

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: