کلاس خالی
دیگر دلم نمی خواهد به مدرسه بروم، آموزگارم چرا باید جوری برخورد کند که موجب خندیدن بچه ها به من شود؟ کوچک شدم، کوچک هستم در برابر او، اما او مرا جور دیگری کوچک کرد. حس کردم دلم می خواهد توی آن کلاس نباشم، تا آخر زنگ خیلی به سختی تاب آوردم، اگر می دانستم که می شود همان زمان کلاس و بعد مدرسه را ترک کرد، حتمن این کار را می کردم. اما از آن طرف می ترسیدم که بابا اگر بفهمد مدرسه را ترک کرده ام تنبیه ام کند، نمی دانم چه طوری؟ هیچ وقت کتکم نزده است، اما گاه اجازه بازی کردن را به من نداده است. و خیلی سخت گذشته، این مال پیش از مدرسه است. حالا نمی دانم اگر بروم خانه و بفهمد که می خواهم مدرسه نروم، چه برخوردی می کند. اما از آن زمان که آموزگار این برخورد را کرد، به حرف های او گوش نداده ام. از لای در یواشکی بیرون را نگاه می کنم، کلاس مان اولین اتاق از این گوشه مدرسه است. و چند در دارد، درها دو لته ای است، و از پشت هر کدام یک چفت و خرک چوبی دارد که بسته می شود، اما به خاطر گرما درها را باز می گذارند. نورسفید و تند آفتاب بیرون چشم را آزار می دهد، ناظم آقای تراکمه عینک می زند، یک عینک تیره که چشمهایش دیده نمی شود، نمیدانم برای جلوگیری از آزار نور تند آفتاب است یا اینکه معلوم نشود به کی نگاه می کند، با بابا دوست است، روز اولی که به مدرسه آمدیم کلاس شروع شده بود، پدرم خیلی اصرار کرد تا مرا به عنوان دانش آموز ثبت نام کردند، یک کلمه خیلی سخت به کار برد که آن موقع فقط آزادش را فهمیدم، بعد که چند بار بین پدرم و ناظم تکرار شد یادم ماند، مستمع آزاد، فکر کردم توی کلاس آزادم هر کاری بکنم، اما کارای من با بقیه توی کلاس هیچ فرقی نداشت، برای مدتی فکر می کردم چون دیر ثبت نام کرده ام به این اسم گفته اند. حالا همین موضوع یادم می آید و فکر می کنم اگر کلاس و مدرسه را ترک کنم، ناظم به پدرم چه می گوید. آموزگارم آقای ابطحی تخته سیاه را پر کرده است از کلمات، و من هیچ کدام را گوش نکرده ام. دارد می گوید که برای فردا چه بنویسیم و بیاوریم. ولی من چیزی نمی نویسم، تصمیم گرفته ام فردا نیایم. میله آهنی سنگین به آن دایره فلزی که مثل چرخ ماشین است کوبیده می شود، لوازمم را توی کیفم می گذارم و از کلاس بیرون می آیم. بدون حرف زدن با کسی سریع از در مدرسه بیرون می زنم. دوست ندارم با کسی همراه شوم، تا خانه راه زیادی است. چند هم محله ای دارم که چون به زبان محلی حرف می زنند، خیلی دم خورشان نمی شوم. با من فارسی حرف می زنند، ولی تا می خواهند با هم حرف بزنند، زبانشان محلی می شود. چند کلمه یاد گرفته ام. فکر می کنم اگر روزی چند کلمه یاد بگیرم من هم بعد می توانم با آنها هم کلام شوم، چون این طوری خیلی سخت است. همیشه با محمد کشاری و طالب طالبان تا خانه می رویم، محمد زودتر ما را ترک می کند، به محله گلولی که می رسیم، می رود خانه، خانه طالب سر کوچه خانه ماست، ما محله بلوکی هستیم. مقداری راه را تنها می روم. ازمدرسه که بیرون می آییم، یک برکه دراز است که ته آن کمی آب مانده است، آب آن سبز رنگ شده و وقتی از سوراخ بالای تاق آن نور آفتاب به روی سطح آب می تابد، ته برکه را می شود دید، گل ته آن معلوم می شود، سقاها هنوز با الاغ می آیند کنار دهانه آن می ایستند و با حلب های کوچک که به آن بالدی می گویند، آب می کشند و حلب های بزرگتر را پر می کنند، و چهار حلب را روی الاغ می گذارند و دو حلب دیگر را سر یک چوب می گذارند و روی دوش بلند می کنند، پشت سر الاغ ها راه می افتند، الاغ ها راه را بلدند. از کنار برکه دراز رد می شوم، خانه بزرگ بهزاد که دو طبقه است و دو طرف در ورودی چند اتاق با پنجره های چوبی است می گذرم، همیشه با محمد و طالب از آن سوی خانه می پیچیدیم طرف محله، اما امروز برای اینکه تنها بروم از این طرف آمده ام. دلم می خواهد بروم بازار تا دیرتر برسم خانه، اما میترسم خیلی دیر شود و مادرم نگران شود، تا مسجد بازار مساء می روم بعد می پیچم به سمت محله، از مسیل رودخانه به سمت خانه می روم، آب باران همه خاک و گل و لای را شسته و برده است به دریا و تنها زمین سنگی آن مانده است، و این مسیل که به زبان بومی به آن دروا می گویند را می گیرم و جلو می روم، این مسیر را کمتر کسی می رود، و من برای تنها ماندن از این مسیر می روم. از دو خانه بادگیر دار در دو طرف دروا می گذرم، کمی جلوتر خانه ای است که دیوار رو به دروایش ریخته و توی آن یک درخت سرسبز با برگهای پهن و میوه ای عجیب که توی بازار برای فروش ندیده ام، که کال آن سبز و رسیده آن زرد و شفاف می شود، و آب لزجی دارد، که برای درست کردن بادبادک از آن استفاده کرده ام هست، به آن سپستان می گویند، طالب می گفت لمبو، بارها میوه هایش را چیده ایم،دلم می خواهد بروم و اگر میوه اش رسیده است بچینم، اما وقتی پیرمرد با دستار سفید و لباس بلند از آن خانه بیرون می آید ترجیح می دهم مسیرم را ادامه دهم، به یک پل می رسم که به تازگی زده اند تا خیابان بکشند، دلم می خواهد از زیر پل بروم، ولی یک سگ ولگرد زیر آن خوابیده است، می دانم بی آزار است، مثل بقیه سگ های دیگر که توی روز دیده ام، اما حال و حوصله اتفاق غیرمنتظره ندارم، به بالای پل می آیم و از آن می گذرم، طالب و محمد را می بینم که به نزدیکی دوبرکه رسیده اند. جایی که محمد از ما جدا می شد تا به خانه برود، و حالا از طالب جدا می شود، به ساختمانی می رسم که روی طبقه دوم آن دو بادگیر ساخته شده است. حتمن خنک تر از بادگیرهای یک طبقه است. از کنار آن رد می شوم روزی به درون آن خانه می روم، حتمن حیاط زیبایی دارد، بابا یکبار مرا پیاده در شهر چرخانده بود و خانه ها و برکه هایی که پدرش حاج محمد اسماعیل ساخته بود به من نشان داده بود، و این یکی از آن خانه هاست، خانه محمدشریف ملا و کمی جلوتر برکه بن عباس، دو برکه کنار هم در جوار دروا، که آنکه پدربزرگم ساخته با بغلی اش فرق دارد، برکه ساخت پدربزرگم سقف گردتری دارد، از کنار آن ها رد می شوم، خورشید به سقف آسمان چسبیده و سایه ام زیر پایم جمع شده است، سرم داغ شده است، از مدرسه تا اینجا همه توی آفتاب آمده ام، احساس تشنگی شدید می کنم. یک بار که خیلی تشنه بودم و سقایی که برای ما آب می آورد، عبداله مال الله به من از آب برکه که کشیده بود داده بود بنوشم، آبی گوارا و خنک، ولی الان کسی کنار برکه نیست. به مسجد سر کوچه می رسم، صدای اذان از تک منار نه خیلی بلندش به گوش می رسد. ظهر شده است، همیشه صدای این اذان را از توی بادگیر خانه می شنیدم و حالا هنوز به خانه نرسیده ام. مردهای محله، آنهایی که خانه هستند، به طرف مسجد می روند، با بعضی از آنها طی این مدت آشنا شده ام، آنها مرا به اسم می شناسند، و اکثرن با زبان محلی مرا خطاب می کنند، به پدرم خالو می گویند. و به من ممدخالو، اوایل خیلی برایم غریب بود، و حالا عادت کرده ام. به کوچه مهجوری می پیچم، در انتهای کوچه در پیچ اول خانه عمه ام است و کنار آن سر نبش کوچه دیگر خانه پدری است، خانه ای که پدربزرگم ساخته، ساده و بدون هیچ پیرایه ای، او می توانست خانه ای اشرافی بسازد مثل خانه هایی که برای دیگران ساخته است. اما خودش درویش مسلک و ساده زیست بوده، در بزرگ چوبی خانه مان باز است، به یک فشار کوچک باز می شود، صدای در مادرم را به ساباط می کشاند، به پیشوازم. می پرسد:
- کجا بودی مامان؟ دیر کردی؟
سریع می گویم: از طرف بازار اومدم.
- بیا آماده شو می خوایم ناهار بخوریم.
می فهمم که بابا برای ناهار نمی آید و شهرداری می ماند. حتمن کارش طول کشیده، خواهرم بزرگترم کمک می کند و سفره را می اندازد. دستم را زیر بشکه ای که توی حیاط است می شویم و یک مشت آب هم به صورتم می زنم، و دستم را تا پشت گردنم می کشم تا نچی عرق پشت گردنم را هم بشویم. به بادگیر می روم و لباسم را عوض می کنم و سر سفره می نشینم، در ظرف خورشت که باز می شود، بوی عطر قلیه ماهی همه بادگیر را پر می کند، مادرم تازه غذاهای بومی را یاد گرفته، برای هر کداممان پلو سفید می کشد، و بعد خورشت می کشد، خار ماهی ها را برای دو تا خواهر کوچک ترم در می آورد. من خودم خارهای ماهی را درمی آورم بدین شکل نشان می دهم که بزرگ شده ام و نیازی به کمک مادرم ندارم. ماهی که برای قلیه درست می کنند، خار ریز ندارد. طعم تمرهندی را خیلی دوست دارم، گاه به نپخته آن هم ناخنک زده ام برای هسته هایش که با آن یک بازی انجام می دهم. هسته ها را توی قوطی کبریت بزرگ جمع کرده ام. و با بچه ها بازی می کنیم، ولی تیله بازی را بیشتر دوست دارم. مامان دوست ندارد تیله بازی کنم، می گوید خاک و خلی می شوی، اما می دانم برای برد و باختش می گوید. این را در گفت و گویی که با بابا داشت فهمیدم. می گفت از حالا قماربازی یاد می گیرد. اما من مهارت در بازی را دوست دارم . اینکه با دقت بتوانی تیله خود را به تیله حریف بزنی و او را از میدان بدر کنی و تیله هایش را ببری و از دور خارجش کنی. بارها خودم هم لف شده ام و همه تیله هایم را باخته ام، اما از مغازه لیموناد فروشیتیله گرفته ام. سر بطری های لیموناد یک تیله هست که وقتی بازش می کنند توی بطری می افتد. و او بلد است اینها را خارج کند. دوست باباست. از الان دارم به فردا فکر می کنم، که چه طور به مدرسه نروم، می دانم که بابا نباید بفهمد، ناراحت و شاید عصبانی هم بشود، اما از طرفی تا کی می توانم نروم و نفهمد. او باید بفهمد تا دلیل نرفتنم را درک کند. صبح می شود، صبحانه می خورم و راهی مدرسه به روی خودم نمی آورم که نمی خواهم بروم، بابا زودتر از من می رود، کمی رفتنم را لفت می دهم تا بچه های محل بروند و کسی توی کوچه مرا نبیند و نخواهم برای او توضیح دهم. از در خانه که بیرون می زنم. تازه سرگردانیم شروع می شود، فکر می کنم، شاید بهتر باشد مسیرم را عوض کنم. اما این هم خودش پرسش برانگیز است، هر کس مرا ببیند این سوال برایش پیش می آید که دارم کجا می روم. بندرلنگه همه هم دیگر را می شناسند. تصمیم می گیرم همان مسیر دروا را بروم ولی آهسته تر، این مکث دم در باعث شده، چند نفر رد شوند، ولی من که هنوز در را نبسته ام، آمده ام تو و وقتی رد شده اند، بیرون آمده ام. اما حالا دیگر باید بروم. حالا به طور طبیعی دیر می رسم. به برکه دراز می رسم. نزدیک مدرسه. صدای کوبیدن آن میله به چرخ آهنی از مدرسه می آید،صدای همهمه به سکوت تبدیل می شود یعنی بچه ها به صف شده اند. بعد سرود می خوانند، زیر لب با آنها می خوانم. توی دهانه برکه می نشینم، خورشید تازه از دل دریا بلند شده است، و نور خودش را از در جنوبی برکه کشیده توی برکه و تا ته برکه را روشن کرده است یک ستون نور و آب توی برکه سبز رنگ و ته آن سبزتیره است. از ستون نور که دور می شویم رنگها تغییر می کنند، روی سطح آب نیز نور سر خورده و به سقف تابیده شده است، یک نور خوشگل که سقف را روشن کرده است، ستون نور استوانه ای گرد است، ولی روی سقف یک بیضی شده است. انگار دارم درس های هندسه را دوره می کنم. دایره، بیضی، استوانه ... حسابی سرگرم این شده ام که سکوت مدرسه را فرا می گیرد. رفته اند سر کلاس. حتمن حاضر غایب کرده اند. و جلو اسم من آموزگار غیبت زده است. این اولین غیبت من نیست، تابستان که مکتب ملا عایشه هم می رفتم وقتی در قرآن به سوره الم نشرح رسیده بودم، هر چی می گفت فراموش می کردم، و با سوره های دیگه قاطی می شد، ملا تهدید کرد، جلسه بعد اگه حفظ نشم، فلک چوب می شم، و من دیگه نرفتم، اما حالا فرق می کند. سرگرم این فکرها هستم که یک موتورسیکلت از کنار برکه رد می شود مرا می بیند، ترمز می کند، خاک بلند می شود، اولاو را نمی بینم، بعد که خاک می نشیند، او را می شناسم، دوست باباست. نزدیک می شود، به او سلام می کنم و می پرسد:
- عمو! چی شده؟ مدرسه نرفتی؟
- چیزی نیست. می رم.
- تشنه ای؟
جوری وانمود می کنم که دارم می روم مدرسه. و او می رود و مقداری که دور می شود، برمی گردم، و این بار حس می کنم باید حواسم را جمع کنم. تا کسی مرا نبیند. با خود فکر می کنم، هنوز زنگ اول تمام نشده است، و چهار زنگ و سه زنگ راحت داریم. چه طور می شود. این همه مدت اینجا بمانم، قمقمه ام آب دارد، اما اگر نیاز به دستشویی پیدا کنم، کجا بروم. نگاهی به مسجد بازار می کنم که تا اینجا راهی نیست، اما حضور من با این کیف یعنی دانش آموزم و فراری از مدرسه. به همه چیزهایی که هیچوقت فکر نکرده ام فکر می کنم. خسته می شوم می نشینم، صدای موتورسیکلتی می آید، خودم را جمع و جور می کنم، صدا از طرف بازار است. خود را به دیواره مخالف آن می چسبانم تا مثل بار قبل دیده نشوم. موتور نزدیک می شود، نزدیک دهانه که می شود، صدای گفت و گو دو نفر می آید، به دهانه در برکه که می رسند، سرک می کشم. همان موتور را می بینم که بابا در پشت سرش نشسته است. پدرم از او جدا می شود و او می رود. نمی دانم با او چه برخوردی کنم. چهره ی او ناراحت و پرسشگر است. برای او توضیح می دهم که چرا به مدرسه نرفته ام، راحت به حرف هایم گوش می دهد. عرق روی پیشانی اش سر می خورد و از گوشه چشمش پایین می آید، دستمالی از جیبش بیرون می آورد و صورتش را خشک می کند، به طرف مدرسه می رویم. وارد حیاط می شویم. حیاط بزرگتر به نظر می رسد. دلم برای اینجا تنگ شده است. کلاس ها دور تا دور حیاط نشسته اند و توی آن ها دانش آموزان و آموزگاران و درس. به جلو دفتر می رسیم به من می گوید آنجا بایستم و خودش از پله ها بالا می رود، صدای ناظم را می شنوم که با صدای بلند و شادمانه از او استقبال می کند، بعد صدایشان آرام می شود. تشنه ام، تا آبخوری راهی نیست، می روم و آب می نوشم، جلو کلاس های این طرف همه آفتاب است، و ستون های سنگ و گچ جلو ایوان نتوانسته جلو آفتاب را بگیرد ولی کلاس ها در سایه هستند، نرمه بادی می وزد، یک مشت آب به صورتم می زنم، خنک می شوم. کلاس ما آن سوی حیاط است. از اینجا خیلی دور به نظر می رسد، آموزگارمان توی کلاس قدم می زند، این زنگ املا داریم. دارد املا می گوید. بابا دم در دفتر دیده می شود، به آن طرف می روم. پشت سر او ناظم است. باهم خوش و بشی می کنند، بابا می رود و مرا به ناظم می سپارد. ناظم میله رابه من می دهد تا زنگ را بزنم. محکم به آن می کوبم. آنقدر محکم زده ام که میله توی دستم چرخیده، و درد آمده توی بازویم، ضربه دوم را آهسته تر می زنم، و ضربه های دیگر را آرام تر. بچه ها بیرون می ریزند. ناظم به من می گوید بروم سر کلاس، آموزگارمان دارد به طرف دفتر می آید، جوری می روم که مرا نبیند. سر جایم می نشینم. کلاس خالی است. دلم نمی خواهد بروم بیرون، به در و دیوار کلاس نگاه می کنم، قاب عکس بالای تخته سیاه عکس شاه است. عکس شاه پشت شیشه کمی نم کشیده و گوشه آن زرد شده است. قاب چوبی ساده ولی مشکی رنگ است. پشت آن یک مارمولک سبز رنگ خانه دارد، سرک می کشد. میز چوبی آموزگار گوشه دیوار است. دفتر حضور غیاب را توی کشو می گذارد. کلاس آخر آن را با خود به دفتر می برد. دلم می خواهد بروم و دفتر را ببینم، که آیا برایم غیبت زده است؟ اما نمی روم. زنگ را می زنند، و بچه ها یکی یکی می آیند بغل دستی ام می گوید. خوب شد اومدی این زنگ حاضر غایب نکرد. برایم مهم نیست. دلم می خواهد برخورد او را ببینم، تا نتیجه گفت و گوی بابا با ناظم و او را ببینم. وارد می شود مبصر برپا می گوید، همه با سر و صدا بلند می شویم، بعد برجا می گوید و می نشینیم. پشت میزش می نشیند. و دفتر را در می آورد و حاضر غایب می کند به من که می رسد، مرا پای تخته می برد و یک مساله حساب می گوید، آن را بلدم و حل می کنم. بعد مرا با اشاره دست به کنار خود می خواند و می گوید:
- تو نباید از حرف من ناراحت بشی، می دونستی من و پدرت هم کلاس بودیم، توی همین مدرسه؟
به این شکل از من دلجویی می کند و با دست اشاره می کند بروم بنشینم. توی دفتر نمره می دهد، حس خوبی پیدا می کنم. دوستی او با پدرم یعنی ما هم با هم دوست هستیم. آخر کلاس می گوید، که هفته دیگر امتحان داریم از همه درس ها. باید خودم را آماده کنم. بابا را که خیلی کم می بینم، مادرم که درگیر کار خانه است و خواهر بزرگم فقط یک کلاس بیشتر از من خوانده، خوب است او می تواند به من کمک کند، اگر نیاز به کمک داشته باشم.
زیر بادگیر می نشینم، و کتاب هایم را می آورم. هر کدام چند درس خوانده ایم؟ این ها را نگاه می کنم، از سقف بادگیر یک لکه نور می افتد روی کف و نیمی از آن روی دیواره کناری بادگیر که تا نیمه اتاق پایین آمده است تا باد را به درون اتاق هدایت کند، به روشنایی لکه نور و کناره اش می نگرم، نور دیواره را روشن کرده، و رنگ کنار سایه را نیز تغییر داده است، نور کشیده شده روی دیوار، مثل نوری که توی آب برکه تابیده بود و تا ته برکه را روشن کرده بود، و انعکاس آن روی سقف کش آمده بود. کتاب فارسی ام را برمی دارم به ساباط می روم، خواهر بزرگم چرخ خیاطی مامان را کنار گذاشته و کتابش را روی میز کوچک آن گذاشته و مشغول نوشتن مشق هایش است. به ما که دیگر مشق نداده تا برای امتحان آماده شویم. من کنار در اتاق وسطی می نشینم. دوست دارم به همه چیز نگاه کنم. وسط حیاط یک درخت نخل قد کشیده و بالا رفته است. و این گوشه باغچه یک درخت لوز هست، که بابا هفته پیش شاخه ها و برگهای پایین آن را چید تا راه برای رفتن به دستشویی که آن سوی حیاط است باز شود، و چتر آن برایمان در حیاط سایه افکن شود. هنوز چترش به برگهای بالای نخل نرسیده است. تا قبل از آمدن به لنگه لوز نخورده بودم، آن هفته اولین بار بود که بابا چند میوه لوز را چید و دادخوردیم، خواهر بزرگم میترا دوست نداشت و می گفت دهان را جمع می کند، و مادرم گفت گس است. ولی من دوست داشتم و نشستم رویه آن را خوردم و هسته قرمز و خوشگلش را هم دندان زدم، ترش مزه بود، طعم آن مثل آلبالو بود، مامان تعجب کرده بود فکر کرد دارم هسته اش را می جوم که آن را بشکنم، وقتی گفتم ترش است، و دست و دهانم از آب هسته اش قرمز شده بود کلی خندیدند. به برگهای بالایی آن نگاه می کنم که هنوز چند لوز نارس دارد. دهانم آب می افتد. باید صبر کنمتا برسند. سایه های زیر درخت ها توی کف باغچه با نور هایی که از لابلایش دیده می شود، بازی زیبایی دارند.
دوربین عکاسی را که با جمع کردن پول تو جیبی هایم می خواهم بخرم ، از عبدالله کوخردی قدیمی ترین عکاس بندرلنگه می گیرم، این صد و بیست تومان را نزدیک به شش ماه طول کشیده تا جمع کنم. و ریز ریز به او داده ام تا خرج نکنم، مقداری کم دارم، او می گوید از تو سود نمی گیرم. همان قیمتی که خریده ام به تو می دهم، پسرش که چند سال از من کوچک تر است. گوشه مغازه نشسته است و مشق هایش را می نویسد. به من لبخند می زند. طرز کار کردن دوربین را به من می آموزد، و یک جدول به من می دهد که بتوانم نورخوانی کنم، نسبت سرعت و دریچه دیافراگم. حلقه فیلم 120 را توی دوربین لوبیتل دو روسی می اندازد، جوری که یاد بگیرم. و بعد دوربین را بدستم می دهد، آفتاب دارد غروب می کند، بند دوربین را حمایل کرده ام. دوچرخه ام که کنار مغاره یله کرده بودم برمی دارم، سوار می شوم، زین آن را تا آنجایی که می شده بالا آورده ام،به طرف دریا حرکت می کنم. رنگ آفتاب انگار دارد می پرد، و زرد و زردتر می شود، دبیرستان را رد می کنم. به خانه های شش دستگاه می رسم. سریع تر پا می زنم. دوست دارم اولین عکس ها را خوب بگیرم. به دریا می رسم، ماسه ها رنگ تیره گرفته اند، سایه چند نخل روی آنها سریده است. خورشید دارد. پشت آنها غروب می کند. دوربین را بیرون می آورم نخل ها را توی کادر می گیرم، و پشت آن که الان خورشید دیگر نارنجی شده است، نور بالای آن زرد است تا بالا که آسمان آبی می شود. و در بین آنها هزار رنگ، جدول را بیرون می آورم، بر اساس آن سرعت و دیافراگم را تنظیم می کنم. و اولین عکسم را می گیرم. به سوی دریا برمی گردم، افق این سو جور دیگری است. بالای افق نارنجی، تا صورتی تا آبی رنگهایی در تنیده هستند، و وارونه توی دریا انعکاس پیدا کرده اند، موج ها نرم توی ماسه می سرند، تنظیم دوربین را تغییر می دهم و دومین عکس را می گیرم. مشخصات تنظیم ها را به خاطر می سپارم تا بعد یادداشت کنم. و ملکه ذهنم شود. وقتی عکسها را چاپ می کنم، نتیجه اش با آنچه دیده بودم فرق دارد. درختها تیره تیره شده اند، و نارنجی پشت آن خیلی زیباست. آقای کوخردی راضی است. و من با شادمانی به خانه برمی گردم. دوچرخه را توی خانه می برم و با دوربین از راه پله بالا می روم و از مجموعه شهر و بادگیرها و نخل ها و لوزها که از حیاط خانه ها بالا آمده است، خوب می نگرم، پیش از عکس گرفتن فکر می کنم باید از آموخته هایم استفاده کنم. بیاد آن لکه نور توی آب انبار دراز جلو مدرسه می افتم که تا ته آب را روشن کرده بود دلم می خواهد بروم و از آن عکس بگیرم. روز جمعه می توانم صبح ساعت هشت بروم و این کار را بکنم. آن روز تنها یک مدرسه نرفتن نبود، جور دیگردیدن هم بود...
امرداد98 . تهران
محمدرضا روحانی
خیلی جالب بود
درحال حاضر شما سکونت دارید