محمدرضا روحانی
دلم می خواهد بروم و بالای آن بلندی بنشینم و از آن بالا به محله بنگرم، ولی دارند آن را خراب می کنند. می خواهندخیابان را که زیرسازی اش را ساخته اند آسفالت کنند. روبروی آن روزی یک گورستان بزرگ بود که حالا شده است دبیرستان پروین اعتصامی، یک چارتاقی فقط وسط گورستان بود، وقتی داشتند خرابش می کردند، گوری را دیدم که موهای بلند و طلایی یک زن مرده از آن بیرون افتاد. همه دور آن جمع شده بودند، نشانی از پیشینه این بندر که حالا دارد پوست می اندازد....
  • کد خبر: ۲۲۰
  • | تعداد بازدید: ۱۲۶۳
  • ۲۴ فروردين ۱۳۹۹ - ۲۲:۵۷

بنگله حبیب

طالب را همان روز اولی که به محله مهجوری خانه پدری آمدم شناختم، یک شناخت غیرمعمول. پسرعمه هایم که از ما بزرگتر بودند، او را شیر کردند به زبان محلی که من هیچی از آن بلد نبودم و بعد مرا شیر کردند، تنها وقتی موضع طالب را دیدم دریافتم، که آن ها می خواهند با یکدیگر کشتی بگیریم، من تا آن موقع با کسی کشتی نگرفته بودم، او هم، بعد فهمیدم. اما او حالت تهاجمی گرفت و من حالت دفاعی، و این شد پایه شناخت و بعد یک دوستی، چون وقتی زیرپیراهن نیمدار و چرکمرده اش را کشیدم و او با صورت زمین خورد با بغض و گریه و با زیرپیراهن پاره رفت و من حس برنده شدن نداشتم، و خنده در صورت آن ها هم خشکید. و من با ناراحتی جمع آن ها را در سکوت شان ترک کردم. آن روز حس کردم این بزرگان مرا بازی داده اند و من بازی خورده ی این بزرگان شده ام. ولی طالب را پیدا کردم، اول از همه خانه شان را بلد شدم و فردای آن روز در خانه شان سبز شدم، با زبان کودکی به او فهماندم که ما می توانیم دوست باشیم، و یکی از لباس هایم را که نو بود و پدرم دو تا از آن گرفته بود، تنها فرقش عکس کوچک یک شیر بود و یکی ببر روی جیب آن، برایش هدیه بردم. او نخست خجالت کشید بعد اصرار مرا که دید،خوشحال شد، و اسم مرا پرسید گفتم:" کیان!" و او اسم مرا تکرار کرد و بدین شکل نطفه دوستی ما بسته شد. پدرش سقا بود، هم نام پدرم، مادرش خیلی خاص بود، می گفتند زار دارد، من نمی دانستم زار چیست، از مادرم پرسیدم او هم نمی دانست، اما پدرم ما را از نزدیک شدن به مادرش برحذر داشت. به من سپرد به هیچ وجه خانه آن ها نروم و از دست مادرش چیزی نگیرم، اما او خیلی چهره مهربانی داشت. چشمانی عمیق که گاه دو دو می زد. ما همه قرارهایمان را بیرون از خانه می گذاشتیم، او هم به خانه ما نمی آمد، او خیلی زود پایه همه بازی های من شد، وقتی مدرسه رفتن هم شروع شد، با هم می رفتیم و برمی گشتیم. از او خواستم زبان محلی را به من بیاموزد، و او پیش از مدرسه معلم زبان شد. تیله بازی را از او یاد گرفتم، توی کوچه پشت بادگیر خانه مان دو تا گودی کوچک به فاصله یکمتراز هم کندیم، از فاصله یک متری باید تیله ها را می انداختیم تا برود توی آن گودی، او به من یاد داد، که می شود، انگشت سبابه را روی انگشت وسطی سوار کرد و با رها کردن آن به تیله ضربه زد و آن را به جلو پرتاب کرد. این روش اسمش روش لنگه ای بود. و روش دیگر با دو دست بود. برای من که راست دست بودم دست چپ را باید باز می کردم و پشت آن را روی زمین می گذاشتیم و با سه انگشت دست راست تیله را نگه می داشتیم و با انگشت شست دست چپ تیله را نگه می داشتیم و با انگشت وسطی که گرد شده بود و زیر تیله قرار می گرفت به تیله ضربه می زدیم تا به سمت جلو پرتاب شود، به این شیوه بندری می گفتند، هر دو روش را یاد گرفتم، اما روش بندری برایم دوست داشتنی تر بود، تیله برد بیشتری داشت، و با یک وجب می شد با ارتفاع تیله را پرت کرد، و انگشت وسطی قدرت بیشتری داشت، اما روش لنگه ای دقت بیشتری داشت. نخست برایم یک مهارت نفس گیر بود تا وقتیکه مسلط شدم، بااو بازی کردن را یاد گرفتم. بعد با بچه های محل، اولین کسی که به جمع ما پیوست جلیل بود که همسایه ما بود خانه ما با او فقط یک کوچه مانند دومتری فاصله داشت. کوچه ای که ته آن یک در بود. دیواره بادگیر خانه جلیل رو به روی بادگیر خانه ما بود. از پشت بام هم می توانستیم همدیگر را ببینیم. طالب محلی حرف می زد. جلیل ریزنقش بود. ولی زبر و زرنگ. طالب با او محلی حرف می زد و من احساس بیگانگی می کردم. طالب وقتی جلیل را صدا می زد می گفت: " اگٌم جلیل!" از او معنی اش را پرسیدم و گفت اگٌم یعنی می گم. این تکیه کلام او بود و من اولین کلمه لنگه ای را یاد گرفتم. با طالب بعد از مدتی به محلات دیگر می رفتیم. از آن پس دیگر بازی با هسته تمرهندی لطفی نداشت، و همه هسته ها به خواهرم دادم. اولین باری را رفتیم توی کوچه پشت مسجد محمدرشید که محرشید می گفتند رفتیم،پسری هم سن و سال ما بود، طالب او را ممد صدا زد. بعد به من گفت او ممدکشاری است. او آنجا بود و با برادر کوچک اش بازی می کرد. او بچه آرامی بود، و این آرامی به شیوه بازی اش هم ربط پیدا کرده بود، او لنگه ایتیله بازی می کرد. من و طالب به شکل غیرمحسوسییک تیم شده بودیم، هر کداممان می بردیمیا می باختیم، آخر سر تیله هامون رو تقسیم می کردیم، محمد تیله ها یش را که باخت، برادرش را فرستاد و او رفت و یک کیسه تیلهآورد. با طالب پچ پچ کردیم که او را هم شریک کنیم. طالب مخالف بود می گفت هنوز زود است. آن روز نصف تیله های ممد را بردیم. ممد متوجه همکاری ما توی تیله بازی شد، ولی اعتراضی نکرد، ما تا جایی که می شد تیله هاییکدیگر را نمی زدیم، و اول یکی مان تیله ممد را میبردیم، بعد تیله هاییکدیگر را می زدیم. عبدالعزیز برادر بزرگ محمد آمد دنبال او و او را برد. آن روز طعم بردن تیله ها خیلی به ما چسبید. فردا تصمیم گرفتیم برویم چند کوچه آن طرف تر، جلو خانه محمدنبی اسمنییک محوطه بزرگ بود، و طالب گودی ها را که پر شده بود را کند، و با برگ درخت نخل خاک ها را پاک کرد، من به او نگاه کردم. باید همه این ریزه کاری ها را یاد بگیرم. با هم شروع کردیم به بازی، بعد احمد که آمده بودند خانه ی عموی شان آمد، توفیقاز ما چند سال بزرگتر بود آمد لبه سکو کنار در خانه شان نشست. احمد از ما بزرگتر بود، بعد برادر کوچک تر او یعقوب هم به ما پیوست، بازی سختی بود، مدام تیله ها دست به دست می شد، نمی دانم چه قدر طول کشید یک بار من باختم و بیرون رفتم و به دیوار تکیه دادم. روبه رویم خانه محمدنبی اسمنی است. دری بزرگ و چوبی دارد، و جلو آن یک تاقی ضربی که گوشه هایش دو سکو برای نشستن و کنار دست راست دو پنجره با فاصله ی کمی از زمین. و بالای آن یک بادگیر بلند چند اشکوبه . و روبه رویش یک تیر چراغ برق بلند با چوب های قهوه ای که بعد می فهمم همه شهر را با این چوب های روسیچراغان کرده اند. این سوی در ورودی یک مهتابی بزرگ که تابستان ها روی آن می نشسته اند. طالب هنوز در حال بازی است تا اینکه توفیقبه آن دو گفت:" اچم چاشت." آن ها بلند شدند و با او رفتند. و من از طالب معنی آن جمله را پرسیدم و گفت اچم یعنی بریم و چاشت یعنی ناهار. چاشت را در خانه عمه ام شنیده بودم. به طرف خانه برگشتیم،به او گفتم:" اچم خونه" و طالب خندید. اولین جمله محلی بود که از من می شنید.تیله ها را قسمت نکردیم، تا عصر، مامان راست می گفت، برد و باخت کیف داشت، و ما روز به روز بیشتر آلوده آن می شدیم، من تیله ها را توی دالان خانه توییک سوراخ پنهان می کردم و یک سنگ هم روی آن می گذاشتم. می دانستم اگر مادرم ببیند، که روز به روز کم و زیاد می شود، متوجه حجم بازی ما می شود، و به بابا می گوید. آن روز بابا برای ناهار آمد، و بعد توی بادگیر دراز کشید، به من هم گفت بروم بخوابم، کنار او دراز کشیدم، بوی تن او را دوست دارم، بابا زود خوابش برد و من بلند شدم و زدم بیرون، تعدادی تیله برداشتم و ریختم توی جیب شلوارم. طالب منتظر من دم در نشسته بود، با هم راهی شدیم، محوطه خانه اسمنی را رد کردیم، به کوچه کنار آن پیچیدیم، خانه بزرگ رییس حسن سعدی بود، که به محوطه بزرگی باز می شد، خانه ابراهیم پژمان بزرگتر از همه سمت چپ میدان بود، روبه روی مان خانه لطفیان، در کوچه کسی نبود، ما دنبال کسی می گشتیم تا با او بازی کنیم، دیگر نیاز نبود با هم حرف بزنیم، به هم که نگاه می کردیم کافی بود، گاه با تکان دادن سر از هم تایید می گرفتیم. کوچه کنار خانه لطفیان را رد کردیم، خانه صالحی و بعد خانه سیدشبر عدنانی و ناگاه خود را کنار بنگله حبیبیافتیم،یک محوطه بزرگ، کنار محله سبعه ای و خوری. دور تا دور بنگله اتاق هایی بود که روزی کاروانسرا بوده و اسب و قاطر و الاغ از راه دور می آمده اند و اینجا اتراق می کرده اند، اما الان دیگر از آن رونق خبری نیست. در وسط آن محوطه چند گود تیله وجود دارد، دور آن تمیز است، نشان از حضور و بازی، در گوشه یکی از اتاق ها یک سگ ماده است و چند توله، سگ از در بنگله دور می شود. با طالب شروع به بازی می کنیم. بازی مان گرم می شود، دو نفر دیگر هم می آیند، پیشنهاد بازی می دهند، یکی شان می گوید، بازی تا لف، طالب می پذیرد، من معنی لف را نمی دانم، چیزی نمی گویم همین که طالب می داند کافی است. شروع می کنیم به بازی کردن، آفتاب به سمت غرب سریده است و سایه دیوار دراز شده است. یکی از آن ها که مشریف او را صدا می زند، زود تیله هایش تمام می شود، با دلخوری می گوید من لف شدم و کنار می رود، نفر دیگر به او تیله قرض می دهد، معنی لف را می فهمم. آن ها از همدیگر هم تیله می برند، ولی تیم ما هر دم بیشتر به هم نزدیک تر می شویم، من شیوه بازی او را دیگریاد گرفته ام. باز محمدشریف می بازد. و این بار رسمن کنار می رود و به سراغ توله سگ ها که نرم و آرام صدا می زنند و بعد می فهمم که چرا مادرش رفته تا چیزی بخورد و شیر داشته باشد تا به آن ها بدهد. آخرین تیله محمدنور است که اعلام می کند، اگه این رو ببرید باید صبر کنید برم تیله بیارم، لحن او کمی تند است و تهدید آمیز، از ما بزرگتر است. این جا هم محله ما نیست، به هم نگاه می کنیم، می توانیم به او چند تیله ببازیم، ولی قرار مان بازی تا لف است، یا باید ببریمیا همه را ببازیم. آن تیله اش را هم می بریم. محمدشریف با یک توله آمده است، توله زرد و زیبایی است. نمی خواهیم ادامه دهیم. بنگله را سایه فرا گرفته است. طالب می گوید: "این توله را به ما بدهید، ده تا تیله از ما بگیرید. " به هم نگاه می کنند، این معامله بهتری است. هر دویشان می پذیرند، ده تا تیله می شمارم و به محمدنور می دهم، و محمدشریف سگ را به طالب می دهد، خداحافظی می کنیم و دور می شویم. طالب می گوید اگه این درخواست را نمی کردم با زور و دعوا تیله ها را از ما می گرفتند ما هم که اهل دعوا نیستیم واسه چند تا تیله. فکر می کنم آیا واسه چند تا تیله دعوا می کنم یا نه؟ اما طالب فکر جا برای نگه داری این توله است. و این که اسمش را چی بگذاریم و حالا فکر می کنیم کجا باید از او نگه داری کنیم، طالب می گوید: "پشت خانه حاج محمد علی اکبر." قبل از تمبه یک خونه هست که می شود آن را اونجا ببریم. می رویم بازدید می کنیم، چند سنگ روی هم می گذاریم و برایش خانه ای درست می کنیم، و دیوار ریخته را با چند سنگ می بندیم، مطمئن می شویم که نمی تواند از آن جا بیرون بیاید، به خانه می رویم تا برایش آب و غذا ببریم، به خانه می آیم و با مامان موضوع را درمیان می گذارم، یک ظرف برای آبش می دهد، و یک ظرف شیر، برایش می بریم، با چه ولعی شیر را می خورد و دم تکان می دهد، جوری که فکر می کنم، نکند دمش کنده شود، نوازش موهای نرمش خیلی خوشایند است، طالب هم می آید، او هم نان و خرما آورده، نان را خیس می کنیم و روی سنگ صافی می گذاریم بو می کند و کمی می خورد، خرما را هم دوست دارد. صدای اذان مغرب می آید، دلمان می خواهد شب هم پهلویش بمانیم. مادرم آمده است، اول از همه می پرسد: "خب اسمش چیه؟"یادمان می آید، اسم برایش نگذاشته ایم، اسم برایش انتخاب می کنیم، می شود "پاپی".

بودن مامان در کنارمان یعنی می توانیم پاپی را بزرگ کنیم. از آن به بعد غذای او را هم کنار می گذاریم و او خیلی زود بزرگ می شود، و می آوریمش جلو خانه... مدرسه که شروع می شود او با ما تا مدرسه می آید و برمی گردد، بعدها یاد می گیرد و با هم از مدرسه برمی گردیم.

رابطه من و طالب به دوستی مامان و مادرش ختم می شود، وقتی مادرش فاطمه طالب حالش بد شد، کسی نمی دانست حالش چه طور است. می ترسیدند به طرف او بروند، مامان رفت او را به خانه آورد. قسمت جنوبی خانه یک اتاق بود، و یک بادگیر و حمام، در حقیقت کنار اتاق یک جایی بود که کمی از زمین بلندتر بود و شیب داشت. و یک چاهک، مامان یک دبه بزرگ آب را آنجا برده بود به آن گتیه می گفتیم. او را به آنجا برد و حمامش داد. بعد آمدند و کنار باغچه نشستند، مامان موهای بلند او را بافت، بعد با خرما و آرد و روغن رنگینک درست کرد، و به او داد. من هم خوردم. من برای اینکه راحت باشند به سراغ طالب رفتم و با او به بازار رفتیم تا کاغذ بزرگ پیداکنیم تا بادبادک درست کنیم. توی بازار بزرگ کاغذ بزرگ پیدا کردیم، کاغذ رنگی چاپ هند که توی آن چای باروتی را درآورده بودند، نقش قرمز زیبایی داشت، از کنار دروا بعد از خانه بستکی از خانه ای که دیوارش ریخته بود، یک درخت سبز با برگ های پهن بود. میوه اش لمبوبود، چیدیم، و به محله آوردیم،یک نی قلیان هم پیدا کرده بودیم، آن را هم شکافتیم، و یکیاز ترکه هارا خم کردیم و و دو سر آن را با نخ بستیم شد کمان و به کاغذ مربع شکل چای، چسباندیم و یک تراشه دیگر را برای چوب وسط آن انتخاب کردیم، از کاغذ های اضافه دنباله درست کردیم حلقه حلقه و بادبادک آماده شد. کنار مسجد که دروا بود آمدیم، طالب گفت می روم و نخ می آورم و از خانه دو قرقره نخ آورد، و دویدم و بادبادک که هوا رفت به آن نخ اضافه کردیم، آنقدر دقیق کار کرده بودیم که آرام توی هوا مانده بود. اولین بادبادکی که قبلن درست کرده بودم همش کله می کرد، و با سر به زمین می خورد. امین که از ما بزرگتر بود، مشکل ما را به ما گفت و آن جا بود که فهمیدیم، تعادل خیلی مهم است.

پاپی زودتر از ما بزرگ می شد، با هم می دویدیم، بازی می کردیم، به مرور من موقع غذا دادن به او غذا را بالامی گرفتم و او مثل شکارچی می پرید و آن را می قاپید، این او را از سگ های دیگر متمایز کرده بود. من موقع بازی به او سیلی می زدم خیلی نرم و او دوست داشت، کم کم او هم یاد گرفت تا با دستش به من جواب دهد. اما همین بازی در روزی که یک گله سگ از محله ما می گذشتند به چیزی تبدیل شد که کسی ندیده بود، سگی که از او بزرگتر بود به او حمله کرد، او به بودن ما پشتگرم بود، اما فقط این نبود، وقتی سگ بزرگ به او حمله کرد، او حالت دفاعی گرفت ناگاه همان گونه که در بازی با من آموخته بود ناغافل به پوزه سگ سیلی زد، و سگ بزرگ زوزه کشان گریخت و سگ های دیگر نیز گریختند، از آن روز دیگر ندیدم به سگی دعوا را ببازد. اما به مرور کسی جرأت نمی کرد از جلو خانه ما رد شود، و همه را عاصی کرده بود، تا این که تصمیم گرفته شد آن را به کسی ببخشیم، بهترین فرد فطوم بود، زنی که بزها را از محله جمع می کرد و به گله برای چرا می برد. و پاپی سگ گله شد.

من و طالب با هم بزرگ شدیم، مثل دو برادر،پدرش عبداله طالب که مرد. طالب از سربازی معاف شد، و رفت استخدام آموزش و پرورش شد، هر بار که از دانشگاه برمی گشتم، یکی از نخستین کسانی بود که با شوق می دیدمش، وقتی خبر دستگیریچند نفر از بچه های شهر را شنیده بود، شبانه به خانه ما رفته بود، و همه کتابهایی که فکر می کردند ممکن مشکل ساز شود، را اول به خانه خودشان برده بود، بعد به مرور برده بود بالای آن حوض بزرگی که کنار خیابان بود، و متعلق به سازمان آب و مشرف به دو برکه بن عباس، و آن جا جایی بود که بارها نشسته بودیم و بازی کرده بودیم، حرف زده بودیم و آن حفره گوشه ی آن که می شد چند نفر در آن پنهان شوند، به چاهی می مانست و کتاب ها را توی آن جا جا داده بود، از دلهره هایش می گفت، و آرامشی که کارش به بابا داده بود. از جبهه که برگشتم دیگر کسی از او خبر نداشت. ولی در ذهن من همیشه هست. تازه و شاداب، پرتوش و توان، خستگی ناپذیر، وجهی از درون من که همیشه رو به آفتاب و روشنی دارد.

دلم می خواهد بروم و بالای آن بلندی بنشینم و از آن بالا به محله بنگرم، ولی دارند آن را خراب می کنند. می خواهندخیابان را که زیرسازی اش را ساخته اند آسفالت کنند. روبروی آن روزی یک گورستان بزرگ بود که حالا شده است دبیرستان پروین اعتصامی، یک چارتاقی فقط وسط گورستان بود، وقتی داشتند خرابش می کردند، گوری را دیدم که موهای بلند و طلایی یک زن مرده از آن بیرون افتاد. همه دور آن جمع شده بودند، نشانی از پیشینه این بندر که حالا دارد پوست می اندازد.

امرداد 98

محمدرضا روحانی




پی نوشت مروارید مهر:

بنگله یک نوع خانهٔ ییلاقی و اعیان نشین  است که جدا از خانه‌های دیگر و حداکثر در دو طبقه ساخته می‌شود و دارای ایوان است. واژه بنگله از واژه بانگلو به زبان گجراتی( گجرات یکی از ایالتهای هند)می باشد.این واژه از زمان حضور انگلیسی ها بخاطر مسئله نفت در جنوب  خصوصا خوزستان ،وارد فرهنگ جنوب شد کما اینکه در مسجد سلیمان و هفتگل عمارت هایی به نام بنگله وجود داشته اند. در شهر بندرلنگه نیز بنگله های مجللی به عصر خود حیات داشته اند که می توان به بنگله فکری،بنگله سعدی و بنگله حبیب اشاره نمود.

عکس استفاده شده تزیینی و به بنگله  بستکی در بندرلنگه مربوط است. 

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: