وبگردی مروارید مهر انلاین گفتگوئی شیرین و دلنشین را از یک قابله(مامای محلی) قدیمی که سالم توکلی از نویسنده های خوب و قدیمی آن را انجام داده برای خوانندگان به ارمغان آورده است :
*ابتدا از کودکی تان بگویید.کودکی تان چگونه گذشت؟*
بازی "بُنَیَّه" می کردیم. دست همدیگر می گرفتیم و می چرخیدیم و آنکه بزرگتر بود شعری می خواند و بقیه جوابش می دادند. یکی دیگر از بازی هایی که می کردیم پُتُس کَلَم بود. با فاصله تقریبا ۴۰ سانت دوتا سوراخ می کردیم. بین سوراخ ها کانال می زدند و قلم داخلش می گذاشتند. بالای سوراخ برگ می گذاشتند. از یک طرف پر از خاک می کردند. یکی یک طرف سوراخ می نشست و یکی طرف دیگر. مشت می زدند روی سوراخ، هر کس برگش بالا می رفت برنده بود. از دیگر بازی های دخترانه کُتُر بود. پسرها بازیهایی مثل قایم قایمو، کَلی، چلک و لَتِ پَسِ پا می کردند. در لَتِ پَسِ پا دنباله پارچه ای را گره می زدند و میان انگشت بزرگ پا می انداختند. پارچه را با پا پرت می کردند و هی جلو می رفتند.
*ابزارهایی هم بود که برای بازی درست می کردید؟*
با گِل و شَل پاتیل، اُشتُر و گربه درست می کردیم. با برگ و خوشه نخل بادرَنگو، انگشتر و تِراکو درست می کردیم. یکی از چیزهایی که ما دختران درست می کردیم بَهِنِ بِچَخ بود. عروسکی بود با لباس ترکی. ابزارهایش هم شامل تخته، میخ و نخ بود. لباس با شلوار ترکی تنش می کردیم. دستمال به دو دستش می بستیم. سرش را هم با نخ تزئین می کردیم. بعد از زیر لباس نخی رد می کردیم که با کشیدن آن دستانش با هم تکان می خورد.
*اولین تجربه مرگ کسی در کودکی یا شرکت در آئین عروسی کسی را به یاد دارید؟*
فوت فاطمه ملا زن قاسم پدربزرگ بچه ها که ملای قرآنی بود. در این حد یادم هست که مادرم برای غسل دادنش به خانه اشان رفت. آن وقت ها رسم بود وقتی کسی فوت می کرد تا مدتها کسی لباس نو نمی پوشید یا عروسی نمی گرفتند. اولین عروسی را هم عروسی یوسف پسر مرحوم قاسم را به یاد دارم. به همره مادرم و خواهرم رفتم. در میان خانواده و قوم و خویش ما از قدیم رسم نبود که برای عروسی مطربان را بیاورند.
*پدرتان چه می کرد؟*
پدرم به بحرین و قطر می رفت.۶ تا ۷ سال که می ماند برمی گشت. یادم است که بارش را با شتر می آوردند. لباس، حلوا و موز هم در میان بارها بود. بارها که می رسید ما خیلی خوشحال بودیم. آن زمان خیلی ها بیماری شب کوری می گرفتند که شب ها هیچی نمی دیدند. یادم هست که پدرم دوایی می آورد که زرد رنگ و مثل چشم ماهی شل بود. به کسانی که این نوع بیماری داشتند می دادیم و شب کوریشان خوب می شد. البته قبل از اینکه من به دنیا بیایم پدرم کارش غواصی بود. ابزارهایش هنوز بود. یکی دِهین (جا کَلِنگی) بود. کیسه مخصوصی اندازه تولَک (سبد کوچک بافته شده از برگ نخل) که در گردنشان می انداختند و با خود به زیر دریا می بردند. صدف ها را به قصد یافتن مروارید در آن می ریختند. وسیله ی دیگر فُتام بود که روی بینی می گذاشتند که آب توی بینی شان نرود.
*چگونه شد که شما قابله شدید؟ این کار را از چه کسی آموختید؟ و برایمان بگویید که قابله های پیش از خودتان در روستای هشنیز چه کسانی بودند؟*
اول خاله ام، فاطمه حاجی محسین، بعد مادرم زرافشان عطایی و بعد عمه بچه هایم فاطمه قاسم قابله بودند. من قابلگی را از مادرم یاد گرفتم. البته هیچ وقت همراهش نمی رفتم. ولی از او سوال می گرفتم که چطور این کار را انجام می دهد. تا مادرم زنده بود قابلگی نکردم. بچه کوچک هم داشتم فراغت این کار را هم نداشتم. بعد از اینکه مادرم به رحمت خدا رفت برای مامایی می رفتم. تقریبا ۳۰ سال پیش مادرم برای وضع حمل زنی رفته بود. آب هفت روزه هم روی بچه کرد که به رحمت خدا رفت. برای ۴۰ روزه بچه خودم رفتم. البته وقتی مادرم فوت کرد بچه ها بزرگ شده بودند. وقتی کار مامایی را شروع کردم که به خانه جدیدمان آمده بودیم. غیر از من هم کسی در روستا این کار را نمی کند، چون توکلشان نمی کند.
*آیا برای قابلگی حق الزحمه ای دریافت می کردید؟*
من فقط برای رضای خدا و برای ثواب این کار را انجام می دادم. افغانی و ایرانی برایم فرق نداشت. افغانی وقتی بچه اش متولد می شد، شوهرش ایستاده، پول دستش بود. می گفت این برای مادر. می گفتم مادر این کار را برای پول نمی کند. این کار را برای رضای خدا می کند.
*آیا هنوز هم برای قابلگی می روید؟*
یک سالی هست که بهد اشت می گوید دیگر مامایی نکن. تا یکسال پیش برای ایرانی و افغانی مامایی می کرده ام. بچه هایم گفتند حالا که بهداشت مانع می شود بهتر است نروی. برایت مسئولیت دارد، مثلا شاید فشار زائو بالا رود. خودم کدغن (سفارش) کردم دنبالم نیایید. قبلا مخصوصا برای افغانی ها خودم می رفتم. می گفتم ثواب دارد. دست تنگ اند. پولی ندارند به بیمارستان بروند. حالا برای به دنیا آوردن بچه توی خانه می مانند یا به بیمارستان می روند یا از اورژانس کسی می آورند.
*آیا اولین زنی را که قابله اش بودید به یاد دارید؟*
اولین زن روستا آمنه نام داشت که قابله اش بودم. اکنون بچه هایش ۳۰ سالی دارند. خودم ۷۰ ساله ام. یعنی ۳۰ سالی می شود که قابلگی می کنم.
*وقتی زنی وضع حمل می کرد تا چه مدت به او سر می زدید؟*
بعد از هفت روز می رفتم آب روی زن زائو می کردم. ده روزه اش هم که بچه نافش می افتاد می رفتم. بعد از ۴۰ روز هم می رفتم که به آب چله معروف بود. آب روی زن و بچه می کردم.
*موردی هم پیش آمد که هنگام زایمان زنی، اتفاق ناگواری بیفتد یا مشکلی پیش بیاید؟*
من توکل بر خدا می رفتم. هیچ وقت هم مشکلی پیش نیامد. اگر می فهمیدم که حال زائو بد است یا ممکن است بمیرد می گفتم او را به بیمارستان ببرند.
*زمانی برای زنانی که در روستاها به طور سنتی کار مامایی را انجام می دادند، دوره ای آموزشی گذاشتند و به آنها کارت مجوز فعالیت دادند. آیا شما هم این دوره را گذراندید؟*
من، مادرم و خاله ام دوره ای ندیدیم. عمه بچه ها دوره ای دید. کیفی به آنها داده بودند که همه وسایل کار در آن بود.
*پس از به دنیا آمدن بچه یکی از کارها بریدن ناف بچه است شما چگونه و با چه وسیله ای این کار را انجام می دادید؟*
با نَهبُرَه (نهبره در گویش هشنیزی همان قیچی است. مشتق از نه + بره. نه مخفف ناف است. از آنجا که اصل کار قیچی بریدن ناف بوده به این نام معروف شده است) ناف بچه را می بریدم. به افغانی ها می گویم نهبره بیاورید، می گویند ما نهبره نداریم. می گویم شما صورتتان با چه اصلاح می کنید، همان تیغ برایم بیاورید. خدا دُم ناف علامتی گذاشته که سرخ رنگ است. اگر کسی نفهمد و از این قسمت ببرد بچه می میمرد. از پشتش باید ببندی از بالاتر ببری. همیشه از نهبره نو کار نکرده استفاده می کردم. می فهمیدم که نهبره کثیف خطرناک است.
*آیا آیین یا اعتقاد خاصی هم در مورد زن زائو وجود داشت؟*
زن باید تا هفت روز بخوابد و پاهایش را دراز کند. بعد از ۴ تا ۵ روز هم قوم و خویش و آشنایان می توانستند به ملاقاتش بیایند. زمان قبل اعتقاد داشتند که کسی نباید زن زائو را ول کند. یکی همیشه کنارش نشسته بود. تا جن زده نشود. حالا دیگر این اعتقاد وجود ندارد. وقتی هم که بچه به دنیا می آمد در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه می خواندم. معجونی به نام جلاب درست می کنند که به زن زائو می دهند که بعضی ها تا ۴۰ روز هم می خورند که هم برای قوت زن خوب است و هم برای شیردهی بیشتر مناسب است. معمولا جلاب را برای همسایه ها و آشنایان هم می برند و یا کسانی که برای ملاقات زن زایمان کرده می آیند با جلاب از آنها پذیرایی می کنند.
*این معجون که جلاب نام داشت را چگونه به بار می آوردید. ترکیباتش چه بود؟*
ابتدا زنجبیل، دارزرد، سیاه دونه، هیل، زیره، گشنیز، راجونه و فلفل سیاه مخلوط کرده و نرم می کنیم. بعد مخلوطی از تله وشکر در آب می ریزیم و جوش می دهیم. در دیگی دیگر مخلوط اولی را با آرد و روغن گاو سرخ می کنیم تا قرمز شود. بار دیگر با بزار یا ادویه سرخ می کردیم تا قرمزیش بیشتر شود. بعد مخلوط تله، شکر و آب رویش می ریزیم. روی دم می گذاریم تا وقتی روغن رو بیاید. یک ساعت دم می دهیم تا جلاب آماده شود. معمولا جوجه و گوشت کهره هم برای بازیابی قوای جسمانی به زن می دادند.
*در برخی روستاها برای زنانی که بچه دار نمی شدند کاری به نام کاسکی انجام می دادند. آیا شما تجربه ای در این زمینه دارید؟*
من انجام نداده ام. اما خاله ام انجام می داد. شکم زن را چرب می کردند سپس کوزه ای روی شکمش قرار می دادند تا همه شکم در کوزه برود. یک مرتبه با زور کوزه را بلند می کردند. اینجا به آن می گفتند «کوزه واستو». به کسی که بچه اش نمی شد می گفتند برو کوزه واستو.
*آیا جز قابلگی کارهایی دیگر هم در روستا انجام می دادید؟*
مرده می شویم. گِری مُلزی هم می کنم. کسانی که تب دارند و چند بار دکتر می روند خوب نمی شوند. سوزن هم می زنند فایده ندارد. پیش من می آیند که گِری مُلزیشان کنم. در این بیماری دو جنب گلو باد می کند. گیاهی به نام گُلبو، گُلش را نرم می کنند که حالت زبری دارد. در ظرفی می ریزند و انگشت دست را خیس می کنند، پودر گلبو را به انگشت آغشته می کنند و قسمت باد کرده را فشار می دهند. نرم شده برگ گلبو را در دو تا بطری شیشه ای کرده ام یکی برای ایرانی ها یکی برای افغانی ها. شاید کسی مریضی داشته باشد. هنوز هم پیشم می آیند. حتی از راه های دور مثل چارک هم می آیند. از بچه ها تا مردان و زنان بزرگسال و پیرمرد ها و پیرزن ها. حالا نشستنی قوتش ندارم انجام دهم. می ایستم و گری می کنم. برای مردان غریبه سراغ گرفته ام، می گویند گناه نیست نوعی طبابت است. گِری که می کنند تا صبح خوب می شوند. علی مد حاجی، پیرمردی از اهل ده آوردند فکر می کردند که سکته کرده است. گریش کردم حالش خوب شد. گفتم این هیچیش نیست. همان موقع خمیر (نانی کلفت، گرد و کوچک که با روغن و سس ماهی آغشته می کنند) گرمی درست کرده بودم. گلیم هم در حیاط انداخته بودیم، بیرون نشسته بودیم. علی مد حاجی خمیر گرمی هم با چایی خورد و رفت.
داغ هم می کنم. همه پیشم می آیند. پارچه سیاه آب نخورده گروچه می کنم و با ذغال گرم می کنم، بیمش می دهم(می دمم) تا روشن یا پارچه سرخ شود و تا سه مرتبه روی قسمتی که درد می کند می گذارم تا ته بیفتد. معمولا برای درد پشت شانه و یا درد پا این کار انجام می دهم. با خرو (میله ای آهنی) هم داغ می کنند. من فقط با لَک(پارچه) می کنم.
*در گذشته چه کسان دیگری در روستا کار طبابت انجام می دادند؟*
خاله ام طبیب بود. روزی دخترش زیور، گاو شاخش می زند، شکمش پاره می شود و روده اش بیرون می آید. خاله ام شکمش را دوخت می کند و زیور پس از مدتی خوب می شود. آن زمان من کوچک بودم. زیور هنوز هست. البته پیر و کور است و دست و پای راه رفتن ندارد. همه پیش خاله ام می آمدند. دواها را خودش تهیه می کرد. دوای زخم های مختلف داشت. بیماری هایی مثل کورک یا پهو را درمان می کرد. مرد طبیبی هم به نام خواجه علی طالبی بوده که آن زمان من نبوده ام.
*شما جز آنکه بسیار به کار مردم در هنگام درد و زایمان آمده اید یک مادر موفق هم بوده اید دوست داریم در این مورد هم برایمان بگویید.*
پدر بچه ها ۴۹ سالش بود که رحمت خدا رفت. بچه ها همه کوچک و مدرسه ای بودند. کمک کاری هم نبود. به مکاسمه (همان مقاسمه است. سهم ویزه یک نفر در کشت) گندم و جو می کاشتم. خودم می رفتم می چیدم. اگر کسی مَتخَلَم (کمک می کرد یا همراهی می کرد) می داد تو بُنه برایم می بردند. خودم خرمن می کردم و باد می دادم. ابتدا برای آرد کردن به بهده یا بوچیر می بردم که با مکینه آرد می کردند. بعدها مکینه ای به روستا آوردند. یک سال ۶۰۰ من گندم گیرم آمد. گندمی که می کاشتم برای خوردن خودمان بود. مقداری هم می گذاشتیم برای سالی دیگر که بکاریم. کار به گرفتاری و خواری بود. چراغ گاز نبود. همه پخت و پز با خجه (هیزم) بود. خجه و علف همه روی سر می آوردیم. آب هم روی سر از برکه می آوردیم. وقتی برکه آبش ته می کشید کفش گود می کردیم تا به آب برسیم. وقتی برکه آب نداشت از چشمه تنگو چه آب می آوردیم. یا از چاهی دور از ده که به آن گش گُت می گفتند و آبش شیرین بود. کار پختن غذا روی چاله بود. چاله هم از گل و شل بود. خیگو (مشکی که در آن شیر می تکانند تا دوغ و کره حاصل آید) هم پوستی بود. روی سه پایه می تکاندیم تا کشک، دوغ و کره تهیه کنیم. یخچالی هم نبود. روغن قوطی هم نبود، روغن گاو استفاده می کردیم. علف هم روی سر برای مال می آوردم. سه تا گاو داشتم به همراه کهره و بز و مرغ و خروس. دو تا هاسک دستی (آسیاب دستی) هم داشتم. با وجود دست تنها بودن خیلی به بچه ها تاکید می کردم که مدرسه را ول نکنند و درسشان را بخوانند. آنها هم اکنون خیلی هوای من را دارند و به من احترام می گذارند.
*حالا چه می کنید؟ هنوز هم نان می پزید؟ شیر در خیگو می تکانید؟*
هنوز هم یک گاو، دو تا کهره و تعدادی مرغ دارم. یک هاسک دستی هم دارم. کشک، روغن و دوغ محلی درست می کنم. تنیر(تنور) و بِرزَه (تاوه ای مخصوص پخت نوعی نان) هم دارم. خمیر و کِلی (نان محلی تنوری) هم درست می کنم. دخترم فلزین(نوعی نان) و عروسم نان لیتک درست می کنند.
*از اینکه وقت تان را به ما دادید بسیار ممنونم. برایتان صحت و تندرستی آرزو دارم.*