محمد رضا روحانی
  • کد خبر: ۲۲۱
  • | تعداد بازدید: ۱۲۴۴
  • ۲۶ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۰:۳۵

نگاهی به برکه عباس می اندازند، آفتاب صبح تمامی گنبد بزرگ و مدورش را روشن کرده. آسمان رنگ آبی زیبایی دارد. درخت های خودرو در مسیل رودخانه، که الان به نظرخشک است، خودشان را روی زمین پهن کرده اند، برگ های ریز و سوزنی شان انگار از شدت گرمای خورشید خودشان را جمع کرده و هر کدام خودش را زیر برگ دیگر پنهان کرده، محمد رو به بهزادمی کند و می گوید: " توی این سایه بشینیم، از این جا کادرش خوبه."

بهزاد می ایستد، نگاهی به جلو می اندازد و بعد می گوید:" می خوای از اون زاویه هم نظری بندازیم؟"

عبدل دوچرخه را روی جک می گذارد و هر سه به طرف مسجد نوسازی که رو به روی برکه است می روند. عبدل تا نیمه ی راه با آن ها می رود، ولی به طرف دوچرخه برمی گرددو به طرف سایه دیواری که سکویی پشت آن است می رود و روی سکومی نشیند. عرقش را با آستین ش خشک می کند. نرمه بادی صورتش را می پوشاند. احساس خنکی توی تنش می نشیند. به برکه نگاهی می اندازد. به پلکان مدوری که دور تا دور آن برکه کشیده شده که هر کدام به بلندی قد یک نفر می شود. خاطرات نوجوانی در ذهنش جان می گیرد. آن زمان که همیشه عصرها روی این سکوها با دوستش غلام می نشستند و بازی می کردند و گپ می زدند و درس می خوانند. محمد و بهزاد به طرف او می آیند. محمد می گوید: "همین جا خوبه بهزاد."

رو به برکه و روی سکو کنار عبدل می نشینند. محمد چشمانش را تنگ می کند و باز نگاهی به برکه می اندازد. بهزاد که دوچرخه را نزدیک آورده وسایل کار را از روی دوچرخه برمی دارد. سه پایه را روی زمین می کارد. عبدل رو به محمد می کند و می گوید: "مهم تر از کادر مناسب سایه ی مناسبه. تازه مهم تر از سایه جریان هواست. اگر در مسیر جریان هوا نباشید مگس ها ذله تون می کنن."

" راست می گی دیروز تو محله بلوکی مگس ها پدرمون رو درآوردن."

بهزادمی گوید: "اشکال نداره اینم بیاد موندنیه."

محمد بوم نقاشی را روی سه پایه اش محکم می کندو جعبه رنگ را زیر سه پایه جا می دهد. بساط آبرنگش را آماده می کندو شروع به کار می کند. اول سریع طرحی از گنبد بزرگ برکه می زند. بعد طرح پلکان های دور آن را می زند و سر در رو به رو که محل آب کشیدن از برکه است و بعد طرح ساده ای از درخت خودرو که روی زمین یله شده،عبدل قمقمه را از خورجین دو چرخه می آوردو به بهزاد و محمد تعارف می کند. بعد چند قلپ آب را به گلو می ریزد و عطش خود را فرو می نشاند. می خواهد چیزی بگوید اما احساس می کند که تمرکز حواس آنها را نباید بهم بریزد. به رو به رو خیره می شود. در کنار برکه مدرسه ای است، در گوشه مدرسه پنجره کلاسی باز است و با میله هایی بلند نزدیک به هم بین بچه ها و کوچه فاصله انداخته، بچه ها به سر و کله ی هم می زنند و صدای بازیگوشانه شان خلوت کوچه را پر کرده، یکی از بچه ها که متوجه آنها شده، دست زیر چانه اش زده و به آن ها نگاه می کند، برمی گردد و به بچه های دیگر چیزی می گوید چند بچه ی دیگر پشت پنجره می آیند، کنجکاوی از سر و روی شان می بارد، یکی از بچه ها با صدای بلند می پرسد: "چه کار می کنید؟"

بهزاد نگاهی به محمد و عبدل می کند و می گوید: "خوبه پشت میله ن و گرنه دورمون جمع می شدن." محمد همان طور که با قلم مویش رنگ سازی می کند می گوید: "تو این چند روزه که مزاحم نداشتیم."

دوباره صدای یکی شان به گوش می رسد و این بار بلندتر : "می گم چه کار می کنید؟"

بهزاد پاسخ می دهد: "نقاشی"

" به به! نقاشی منم می کشی آقا نقاش؟"

بهزاد می خندد رو به محمد می کند و می گوید:" اینم داوطلب پرتره که می خواستی."

ناگهان بچه ها همه ساکت می شوند. پشت پنجره خلوت می شود. آموزگارشان آمده، مرد شروع به قدم زدن در کلاس می کند. سقایی از جلو آنها رد می شود. دو حلب بزرگ که گوشه هایش با طناب بسته شده به دو سر چوبی بلند وصل شده و مرد روی شانه اش آن ها را حمل می کند. سطل آب خالی است و سقا سبک بال آنها را حمل می کند. محمد اندکی به حرکات و لباس او که یک لنگ سبز رنگ چار خانه و یک زیرپیراهن سفید است خیره می شود و در کاغذی سریع طرحی از وی می زند. عبدل می گوید:" وقتی سطل ها پر شود راه رفتن او جور دیگری می شود."

"این ها آب خوردن را از این آب انبارها می برند؟"

عبدل نگاهی به او می اندازد و می گوید: "آره دیگه."

"این آب چطوری تو این آب انبار جمع می شه؟"

"آب بارون."

محمد با تعجب می گوید: "یعنی این آب از بارون پارسال توی این آب انبارها جمع شده؟"

عبدل نفسش را از سینه بیرون می دهدو می گوید: "اینجا ما آبی رو می خوریم که شما تو تهرون ماشین تون رو هم با اون نمی شورین."

"اینکه خیلی غیربهداشتیه."

"حالا که خوبه، کلر می زنن. یعنی ضدعفونی می شه. بچه که بودیموقتی بارون می اومد، همه مردم شهر می اومدن دیدن برکه ها، بعد خبر پرشدن برکه ها دهن به دهن می پیچید. سالی که پر برکت بود، سالی بود که آب از برکه ها سرریز می شد و آت و آشغال های کوچه ها را با خود به برکه آورده بود سرریز می کرد. اون موقع آب پاک می شد."

محمد دست از کار می کشد و به صحبت های عبدل گوش می دهد. عبدل ادامه می دهد:" این آب بعد از مدتی کرم می ذاشت. مردم در اثر نوشیدن آب برکه یک نوع کرم به نام "پیوک" در ماهیچه هاشون در می آوردن که خیلی هم دردناک بوده، کرم هایی که تا نه متر می رسیده."

"نه متر؟ چطوری درمون می کردن؟"

"درمونش هم طاقت فرسا بوده، سر کرم از ته پای بیمار در می اومده، بعد اون رو دور چوب باریکی مثل چوب کبریت می پیچدند و روزانه چند سانت بیرون می اومده تا تموم بشه. "

عبدل به برکه خیره می شود. نفسی عمیق می کشد. سقا که حلب های آبش را پر کرده،چوب"کندر" را روی شانه می گذارد، بندهای دو حلب را سرکندر می اندازد، و آن ها را از زمین بلند می کند. بدنش زیر سنگینی حلب ها پیچ و تاب می خورد. سقا چشم هایش را تنگ می کند و از ابروهایش سایه بانی برای چشم هایش در برابر نور تند آفتابدرست می کند. در دو طرف چشم هایش و روی بینی اش خطوط عمیقی حک شده، بهزاد سقا را ورانداز می کند، و به حرکات بدنش خیره می شود. و می پرسد: "این آب رو واسه خودش می بره یا شغلش آبکشیه؟"

عبدل آرام جواب می دهد:" شغلش اینه، واسه خودش هم می بره."

عبدل روی سکو چندک می زند و چانه اش را روی زانوهایش می گذارد، صورتش از شرجی هوا نمناک شده، اما سایه ی پاییز خنک است. به برکه خیره می شود، با خود می اندیشد. مردهای همه ی شهر پشت برکه ی عباس جمع شده اند، زمستان دارد می گذرد. ولی باران نیامده، آفتاب عقرب کش همه ی رطوبت زمین را بلعیده، برکه ها همه خشک شده اند. تنها در برکه های عباس و بهزاد مقداری آب گل وجود دارد. مردم همه جمع شده اند قبله دعا برای خواندن دعای باران، حیوانات را هم با خود آورده اند. در"پشته" محشری ست. استخوان تن گاوها از زیر پوستشان پیداست. سر آنها کشیده تر به نظر می آید. اگر زمستان بگذرد و باران برکه ها را پر نکند خیلی از مردم و احشام از تشنگی می میرند. یا شهر را ترک می کنند. چهره ها تکیده و سوخته است. محمدعلی که او را معدلی می خوانند عده ای را برای جمع آوری خار و خاشاک و هیزم به اطراف می فرستد. هر کس به سویی روان می شود و لحطاتی بعد تپه ای از خاشاک و هیزم جمع می شود. یک سه پایه از چند سنگ بزرگ برپا کرده اند. و روی آن سینی بزرگی گذاشته اند. مردم شروع به خواندن دعا می کنند. سر الاغی که قربانی شده روی سینی قرار دارد. آتش زیر آن را می گیرانند. آتش شعله می کشد و چهره ی اطرافیان را گرم می کند. سرخی آتش به چهره ها می نشیند. بچه ها دور آتش حلقه می زنند. شوق بازی که در تن های بی رمق شان فراموش شده بود، به چهره ها برمی گردد. سر الاغ شروع به سوختن می کند. آتش تمامی سینی را در بغل می کشد.مردها روی زمین نشسته و دست ها به سوی آسمان بلند است. صدای دسته جمعی دعا به ضجه نزدیک است. آتش سینی را کامل دربرمی گیرد و سر الاغ را می لیسد. انگار سرخی آتش رنگش را به آسمان هم داده، و آبی آسمان را لایه ی نازکی به رنگ بنفش پوشانده، بچه ها ساکت نشسته و لبهای خشکشان انگار ترک خورده، عبدل روی زانویش جا به جا می شود و از بالای آتش نگاهی به جمع می اندازد. پدرش در بین جمع دستها را به سوی آسمان دراز کرده و زیر لب چیزی می خواند، زبان خشکش را روی لب می کشد، اما زبانش مثل چرم لب خشکش را می خراشد. زبانش را به سق دهانش می چسباند، اما گلویش هم خشک است. سیب زیر گلویش تکان می خورد، ولی آبی در دهانش جمع نشده که گلویش را تر کند. نفس عمیقی می کشد و گرمای آتش را فرو می دهد. سر الاغ سوخته و آتش گرم سینی هم چنان می گدازد. معدلی چند تکه چوب که حالا ذغال های گداخته ای هستند را روی سینی می گذارد. داغی تمامی سر الاغ را سوزانده و خاکستر کرده، او با چوب بلندی که در دست دارد. آرام به میان سر سوخته می زند و خاکستر آن نرم از هم می پاشد، ذغال ها را از خاکستر سر جدا می کند. تمامی خاکستر سر را در بشقابی مسی می ریزد و آن را به دست غلام می دهد. غلام به طرف خانه ی کنار برکه می رود، چند نفر از بچه ها دنبال او به راه می افتند. غلام از پله های گلی خانه بالا می رود و به کاسه ی آبی که با خود برده نگاه می کند. رو به روی ناودان بام قرار می گیرد. چشم های بچه به سوی او خیره می شود. غلام زیر لب چیزی می خواند. نگاهی به آسمان می اندازد. صدای تکبیر دشت پشته را پر می کند. در کنار آن ها مردی تیمم می کند و با چهره ی خاکی اش به سوی جمعیت دعاخوان می رود. صدای دعا همه ی پشته را پر می کند. غلام خاکستر را در دهانه ی ناودان می ریزد و کاسه آب را پشت آن روان می سازد. خاکستر و آب از ناودان روان می شود. بچه ها با چشمان منتظرشان آب و خاکستر را تماشا می کنند. صدای مکبر همه را به برپایی نماز دعوت می کند. قامت ها راست می شود. چهره ها گریان است. گاوی در کنار جمعیت می ایستد. می خواهد صدایی بدهد. دهانش باز می شود اما صدایی از آن بیرون نمی آید و تنها هوا را از بینی اش بیرون می دهد و مقداری خاک از زمین بلند می کند. نرمه بادی وزیدن می گیرد. عبدل آرام نزدیک پدر نشسته، پس از نماز از پدر می شنودکه می گوید:"خدایا ما بندگان گنهکار توییم. به این زبان بسته ها رحم کن." و نگاهی به گاو می کند، ولی عبدل معنی زبان بسته ها را نمی فهمد. از قبله توده یابری سفید خود را بالا می کشد. نرمه باد تندتر می شود. چهره ی چند تن از مردان را اشک هاشور می زند. صدای ضجه و دعا تمامی دشت را پر کرده، چند شاخه خشک هنوز می سوزد. در پی ابر سفید، ابر تیره ای خود را بالا می کشد و آسمان را می پوشاند. مردان به سجده می روند. برقی تمامی دشت را روشن می کند و بعد صدای رعد در پی آن به آوازی دل نشین می ماند. تمامی دشت پشته را صدا و نور پر می کند. و پس از آن رگباری. قطره های باران هاشورهای گریه را می شوید. سرها رو به آسمان گرفته می شود. و باران همه چیز را می شوید. بچه ها به وجد می آیند. دست هایشان را به هم می گیرند. حلقه ای از خود می سازند و در حین چرخش با خواندن شعری همه ی پشته را پر می کنند: الله بده بارون/ از دست گنه کارون/ یک من گنم ام کشته/ احمتک شه پا مسته/ الله بده بارون/الله بده بارون.

صدای بلند بلند حرف زدن دو نفر در کنار برکه عباس ذهن عبدل را به خود می کشد. سر از زانو برمی دارد و به روبه رو می نگرد. به حرف هایشان گوش می سپارد. محمد رو به عبدل می گوید: "انگار سر آب دعواست." عبدل قد راست می کند و به طرف برکه به راه می افتد. در دهانه ی برکه مردی با ماشین وانت ایستاده، و مرد دیگری الاغش را در کناری بسته و چهار حلب روی زمین است. مردی که کنار الاغ ایستاده با صدای رنج آوری صحبت می کند، چهره اش را آفتاب سوزانده، موهای زبر مثل تیغ بالای لب و چانه اش را پوشانده، رنج و سختی صورتش را شیار زده، قد کوتاهی دارد. دستاری به دور سرش بسته که روزی سفید بوده و حالا چرک مرده شده و به زردی می زند. یک زیرپیراهنی کهنه هم به تن دارد و لنگی چها خانه به دور پا پیچیده، پاهایش برهنه است. مچ چایش را خاک و عرق گل آلود کرده و به چکمه ای گلی می ماند. فقط رنگ پوست پایش در اثر تماس با آب کنار برکه دیده می شود. مرد دیگر چارشانه است و کلاه توری سفیدی به سر دارد، صورتش را تراشیده و سبیل جوگندمی پهنی بالایش لبش روییده، عبدل نزدیک که می شود مشریف را می شناسد و سقا را هم. مشریف به سقا می گوید: "برو هر کجا می خوای شکایت کن." سقا با صدای شکسته می گوید: "زورت به من رسیده؟" مشریف با لحن تحقیرآمیز می گوید: "بیا، بیا برو! این قدر شلوغ نکن." مرد دور الاغش می چرخد و می گوید: "به تو چی کار دارم. تو سطل منو برداشتی. چون زورت زیاده باید زور بگی؟" عبدل نمی داند حق با کیست که دخالت کند. سقا که او را می بیند با همان لحن و صدای لرزان ادامه می دهد:"تو قضاوت کن. رفتم سطل آوردمکه آب بکشم به زور سطل را از من گرفته که اول خودش حلب هاشو پر کنه." عبدل نگاهی به تعداد حلب های بی شمار پشت وانت می اندازد."تا این بخواد حلب هاشو پر کنه من از کار و زندگی افتادم. آفتاب که بره دیگه کنار برکه که نمی شه بند شد. هر کی زورش زیاده باید زور بگه؟" لحن صدای سقا کمی آرام تر شده، مشریف می گوید: "سطل که مال اون نیست. مال غلامه." عبدل پا درمیانی می کند، به طرف مشریف می رود و از او می خواهد اجازه بدهد سطل هایش را پر کند. مشریف نرم می شود. عبدل سطل را از او می گیرد و به سقا می دهد. با مشریف دست می دهد و برمی گردد. صدای آموزگار که املا می گوید در کلاس می پیچد و از لای میله ها به بیرون درز می کند: "بابا......آب.....داد."

محمدرضا روحانی

آبان 1367. بندرلنگه.


عکس و شرح عکس از لنگه پورت:

تعدادي از دانش آموزان يكي از مدارس بندرلنگه حوالي سال ٤٧-٤٨ خورشيدي . آقايان : ١- محمد رضا روحاني ٢- محمد نور صالحي ٣- محمد توفيق نوري ٤- ابراهيم دادالله زاده (رودباري) ٥- ناصر پژمان ٦- مهدي زواري ٧- محمد يوسفي ٨- مجيد قائدي ٩- شهيد علي غلام نژاد ١٠- خيرالله أشكناني ١١- حيدر قنبري ١٢- يوسف قاسمي نژاد ١٣- حسين جوهري ١٤- عبدالرزاق بلبلي ١٥- كهن پور ١٦- مرحوم محمد شريف حسن زاده ١٧- غلامعباس مشهدي زاده ١٨- عبدالرزاق خرمائي (مظفر خرمائي) ١٩- ٢٠- عبدالعلي غلامپور ٢١- علي گيلان ٢٢- شهاب شريفي نژاد ٢٣- ناصر غياثي (دكتر) ٢٤- حميد شب خيز. همچنين آقايان : محمد ساختمان ساز ، محمد نور خوريان ، علي موجي

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۲۲:۳۱ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۸
۰
۰
درود بر شما آقای روحانی عزیز.
متن، عالی بود.