محمدرضا روحانی
  • کد خبر: ۲۶۷
  • | تعداد بازدید: ۱۵۱۵
  • ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۰:۱۹

تیمچه بستکی روز خلوتی را می گذراند. صفر قهوه چی نخود را فروخته دیگ جنس روی بزرگ او که جاهایی از آن غر شده است، خالی است. و فقط چای و قلیانش به راه است. کنار آن داروخانه زرنگار است، که در اصلی آن رو به بازار اصلی باز است و در پشتی آن رو به تیمچه باز می شود، و پسران او بهمن و بهادر به نوبت داروخانه را می چرخانند. اکبر میر پر تلاش کمی آن سو ترک رو به آفتاب عصر پشت چرخ خیاطی اش بی وقفه کار می کند. احمد و محمود بستکی از زمانی که دفتر فروش هواپیمایی را بستند و به جایش نمایندگی کفش ملی باز کردند، نوع مشتری های تیمچه نیز تغییر کرد، تنها محمدنبی اسمنی است که این مغازه رو به آفتاب صبح اش را دارد، و چرخ خیاطی می فروشد، و در این گوشه روبه روی صفر مرد میانسال خوشرو نامه نگاری دارد. بازار مساء امروز روز داغی را پشت سر می گذارد. توی مغازه مرد خوشرو و خوش مشرب که همه او را خالو صدا می زنند. میز چوبی کهنه ای دارد، و چند نوع صندلی چیده شده است، چند صندلی چوبی لهستانی، چند صندلی فلزی تاشو، به دیوار تصاویری از روزنامه ها چسبانده است. بزرگترین آن ها فرمان هشت ماده ای امام است. با پونز به دیوار گچی نمدار چسبانده، و دیگری با خط خود اوست، یدالله فوق ایدیهم. در گوشه اتاق یک فرورفتگی است، که چند قفسه چوبی کشیده و در آن ها کاغذهایی به ابعاد مختلف چیده است. و چند کتاب حقوقی، قانون خانواده، قانون مدنی، قانون تجارت، قانون جزایی. قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران. هوا دم کرده است، پنکه سقفیهوا رامی شکافد وتنها بادگرمی رابه پایینحواله می کند. او درپشت میزکارش مواظبعرق پیشانیاش استکه برروی سندانتقالی موتورلنج کهمی نویسدنچکد. رو بهفروشنده موتورلنجکه مردمیانسالی می کندو می گوید:"خب قیمت موتورلنجچنده؟"

"دو میلیون وسیصد هزارتومن."

خالو به نوشتن سند ادامه می دهد. زن جوانی در آستانه در میایستد. نگاهی رمنده دارد. به اطراف می نگرد ومی پرسد:

"این جا شکایت می نویسن؟"

"بله بفرمایید."

خالو رو به زن جوان که هراساناست می کند و می گوید:"از کی شکایت داری بابا؟"

"از شوهرم، پدرم رو درآورده، مرتب کتکم می زنه. خرجی نمی ده، توجهی به زندگی مون نداره."

خالو رو به پسر جوانش که تازه از خدمت برگشته و برای مدتی برای تجربه دیگر نزد او آمده می کند و می گوید: "شما سند را بنویس تا من لایحه ای برای ایشان بنویسم."

بعد رو زن می کند و می گوید:" از اول بگو رفتار شوهرت با تو چطوره بوده؟"

"دو ساله با او ازدواج کرده ام. یک دختر چل روزه ازش دارم. تا وقتی پدرم زنده بود رفتارش با من خوب بود. از وقتی پدرم مُرد، بدرفتاری هاش شروع شد. با این که مطیع اش هستم، به اش محبت می کنم ولی اون بی بهانه منو کتک می زنه."

" آخه مگه مرد قحط بود که زن هم چین مردی شدی؟"

"حتمن قسمتم بوده. چند تا خواستگار اومد. بابام قبول نکرد. تا آخر سر منو داد به این مرد."

جوان که در حین کار به حرف ها هم گوش می داد می گوید: "قسمت چیه خواهر من، خدا به آدم عقل و شعور داده، بپرسه، تحقیق کنه."

" اینا درست. ولی توی قوم ما زن نمی تونه این کارا رو بکنه.هر چی پدرم بگه باید قبول کنیم، من اصلن شوهرم را ندیده بودم."

ته لهجه عربی زن بیرون می زند. بومی نیست. مهاجر جنگی است. جوان نگاهی به زن می اندازد، چهره ی زیبایی دارد و در چادر گلدارش که به دور صورتش پیچیده است انگار آن همه زیبایی را قاب کرده است.جوان رو به خریدار می کند و می گوید:"همه پول موتورلنج را پرداخت می کنید؟"

خریدار لنج که به زن جوان خیره شده و با نگاهی هوسبارانه انگار خریدار او هم هست، نگاه از او می گیرد و با تکان سر تایید می کند و باز به زن جوان خیره می شود. فروشنده رو به زن می کند و می گوید: "دختر کی هستی؟"

زن با اکراه نگاهی به او می کند و می گوید:"شما حتمن نمی شناسین."

خالو با پرسش اش زن را از پرسش بازجویانه نجات می دهد. "تا حالا جای کتک هاش روی تنت مونده"

" گه گاه جاش سیاه می شه. شب ها از درد خوابم نمی بره، ولی دیگه عادت کرده ام. فقط نگران دخترم هستم وقتی می گم فلان چیز را تو خونه نداریم، می ره بیرون، چند ساعت بعد می آد، می گه نبود .آن قدر غذای درست و حسابی نخوردم که شیرم کم شده، می ترسم خشک بشه.اون وقت بچه م چی بخوره؟"

خالو می گوید: "تو مگه کسی را نداری ازت حمایت کنه؟"

زن جوان مکثی می کند و می گوید: "بعد از مرگ پدرم کسی را ندارم، مادرم هم خودش هفت تا بچه کوچک تر از من داره."

فروشنده لنج می گوید: "چرا طلاق نمی گیری؟"

"طلاق بگیرم کی خرجی من و بچه م رو می ده، کی من و سرپرستی می کنه؟"

فروشنده که انگار می خواهد بگوید خودم می گیرمت. مکثی می کند و نگاهی خریدارانه به او می اندازد و می گوید: "چه طور پیدا نمی شه؟ تا دلت بخواد سرپرست و مرد خوب."

خالو می گوید: " آخه طبق قانون طلاق دست زن نیست. طلاق دست مرده."

" اگه این طوری کتک بزنه و خرجی نده؟"

"کتک زدن جرم داره. نفقه را هم دادگاه از مرد می گیره."

خالو به نوشتن ادامه می دهد. فروشنده رو به زن می کند و می گوید:"خونه تون کجاست؟"

" اسم محله شو نمی دونم. اون طرف شش دستگاه، پشت پمپ بنزین قدیم."

خالورو به زن می کند و می گوید:"قبل ازاین که امضاکنید بذارید براتونبخونم." و شروعبه خواندن لایحهمی کند. زن، فروشندهو خریدار نیزبه دقت گوشمی دهند. جوان کهسند را تمامکرده، نگاهی بهخریدار و فروشندهموتورلنج می کندکه زن رابا نگاه میبلعیدند. بعدنگاهی به زنمی اندازد که بادقت گوش میداد. در چهره اشمعصومیتی موجمی زد کهاو را بهکودکی می برد. روی هرهی بام کبوتریزخمی نشسته بود. آرامبه او نزدیکشد. انگار رمقپریدن نداشت. آن راآرام گرفت. گوشه بالشزخمی بود. قلبش تندمی زد. او رابه سینه فشرد. گرمیتنش از تناو بیش تربود. آرام کبوتررا بوسید. چشمان کبوتردو دو میزد. دستی بهبالش که زخمیبود کشید. صدای پسرکیاو را بهخود آورد. لب بامخودشان ایستاده بودو تیر وکمانی در دستداشت. گفت: "اون کبوترمال منه خودمزدمش. " و اوکبوتر را زیرپیراهنش پنهان کرد. وقتیبه زن جواننگریست انگار همانکبوتر بود. مرد اززن پرسید: "اسمتون؟ " گوش های خریدارو فروشنده تیزمیشود. زن می گوید: "خیرالنسا حلیمی" و لایحهرا می خواهد امضا کند ولی دنبال استامپ می گردد تا انگشت بزند وبعد می گوید: "ببخشید پدر،من فقط پنجاهتومن قرض کردم. تازهباید برگردم خونه. "خالو نگاهی به اومی اندازد و می گوید: " اشکالینداره دخترم، هرچهقدر دوست داریپرداخت کن." فروشنده گفت:"شمابفرمایین خانم منحساب می کنم."

" نهراضی به زحمتنیستم، خجالتم میدین؟"

"خواهش میکنم، بفرما منحساب می کنم."

زن با عجله و تشکر و با حالت شرمندگی خداحافظی می کند و می رود. خریدار رو به فروشنده می کند و با حالتی خندان می گوید: "کارخودت رو کردی، اسم و آدرسش رو هم که بلدی، قُرش زدی ناقلا. " فروشنده که خوشحال می نماید نگاهی متظاهرانه می کند و می گوید: " ای بابا! دو تا زن داریم از سرمون زیاده."

"ولی ازحق نگذریم، اینچیز دیگه ایبود. و خریدار قندتوی دلش آبمی شود. خالو می گوید: "دختربه این جوانیو زیبایی راحروم کرده ن و دادن به این نامرد."

فروشنده ی لنج می گوید: "چطور دلش می آد یک این طور زنی رو بزنه؟"

خریدار می گوید: "این و نباید زد، این و باید خوردش، مثل هلو." و دهنش آب می افتد.

جواننگاهی به صندلیخالی زن می اندازد، بعد چشمانشرا به آسمانآبی می دوزد که از گوشه قاب در تنها یک کادر کوچک سهم دیده اوست. تکه ابرکوچکی سریع می دود.پسرک را دیدکه از لبهبام پرید وبه سمت اوآمد و گفت:"می گم کبوترمال منه." و اوبرای رهایی کبوتراز دست شکارچیآن را بهطرف حیاط پروازداد. ولی کبوترزخمی بال بالزد و نتوانستپرواز کند وتوی حوض خانهافتاد. خون بالزخمی اش آبحوض را قرمزکرد و خونکبوتر بر لباساو نشت کرد،نگاهی به آنانداخت و بادستانش خون تازهی کبوتر رالمس کرد کههنوز گرم بود. جوان نگاهیدوباره به آسمان می اندازد، ابر کوچکرفته است. خیرالنسا نگاهیبه تابلو می اندازد و تابلودادگاه را می بیند. بالایآن ابر کوچکیرا می بیند کهسریع می گذرد. کبوترسفید بال زخمیبر سردر دادگاهنشسته، قطره خونیاز بالش برروی ترازوی فرشتهکه چشمانش بستهاست می چکد. جوان بیاختیار نگاهی بهپیراهنش می اندازد. چندقطره خون تازهبر لباسش نشتکرده، باور ندارد. بادستانش خون تازهرا لمس میکند. هنوز گرماست. خیرالنسامی خواهد ازدر وارد شود. بازنگاهی به بالخونین کبوتر میاندازد. در رویلباسش نم گرمیرا حس میکند. سینه اش رگ کرده،با دست آنرا لمس میکند و زیرلب میگوید:"دخترکم حتمنگرسنه است. سینه اش را می فشردخونی است. خون رویلباس او نشتمی کند. برجای می ایستد. می خواهدکبوتر را بنگرد. نیست.فقط چند قطرهخون را رویترازوی فرشته میبیند. جوان آراماز جای بلندمی شود. قطره ایخون روی سندانتقالی می چکد.

25خرداد 1368. بندرلنگه

محمدرضا روحانی


عکس از: سیدعدنان هاشمی

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱۰
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
وحید صادقیان
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۰۷ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
۰
۰
زیبا بود
ابراهیم نظامی
Iran, Islamic Republic of
۰۲:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
۰
۰
استادلذت بردم ازخواندن خاطرات گذشته برقرارباشد
س.پوریوسف / جناح
Iran, Islamic Republic of
۰۲:۴۷ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
۰
۰
داستان بسیار زیبا بود.
وقایع چنان وصف شده است که گویی فیلم سینمایی در جلو دیدگان ما در حال پخش است.!
استاد روحانی از خطه بندر لنگه باعث افتخار جنوب و هرمزگانی هستند. برقرار باشید.
افسان
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۱۲ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۲
۰
۰
داستانی لطیف و دلنشین
مينو متقي
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۴۱ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۲
۰
۰
خيلي زيبا ست وپر از احساس و در لابلاي خطوط ان حقايقي پنهان
فهیمه بی زوال
Belgium
۱۷:۵۹ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۲
۰
۰
چقدر همه چیز رو دقیق و لطیف شرح دادین ...
خیلی دلنشینه
صفری
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۲
۰
۰
عالی بود . به دل نشست
بهاره علائي
United States
۱۶:۳۴ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۷
۰
۰
زيبا بود به دل نشست
مسعود فتوئی
Iran, Islamic Republic of
۲۱:۰۳ - ۱۴۰۰/۱۱/۱۴
۰
۰
استاد و دوست عزیز
روایت جالبی بود سیال و روان به مثل حرکت زندگی اما مثل جریان زندگی در شهرمان کند و آهسته (شاید احساس من چنین بود) چند موضوع را باهم به پیش برده اید و خیلی خوب آنها را هماهنگ نموده اید فضاسازی خوبی روایت داشت استعاره پایانی عالی بود همیشه موفق باشید
مدیر پایگاه ممنون از نظر شما آقای فتوئی
فاطمه آشناگر
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۰۸ - ۱۴۰۰/۱۱/۱۸
۰
۰
عالی