وقتی حسین می گوید برو خانه چون درست نیست آنجا باشی، همه ی ذهنیتم به هممی ریزد. خودش بارها و بارها اینجا بوده، با هم روزها و شب ها اینجا مانده ایم. حالا چه چیز تغییر کرده که درست، غلط شده. تنها چون خود او در این جمع نیست. چون او نیست پس بودن من در اینجا غلط است. لباس می پوشم که به خانه برگردم، حوصله ی برخوردهای بعدیش را ندارم. موقع رفتن دوستم آیدا می گوید: "صالح زنگ زده که درست نیست آنجا باشی؟"پدر آیدا که می شنود، ناراحت می شود و می گوید: "یعنی چی درست نیست؟ این که توهین آمیزه!" مادرش می گوید: "برو از خونه بهش زنگ بزن و برگرد." هر دو با این برخوردشان می گویند ماندن من درست است. پدر ادامه می دهد: "بمون من گوش حسین رو می پیچونم. یعنی چی این حرف؟" آیدا می گوید: "یعنی ما نمی دونیم این چیزهارو، اون به ما نگفته که حسین چی به اون گفته." لباس پوشیده ام، برخوردهای حمایتگرشون رو دوست دارم. ته دلم قرص می شود. خداحافظی می کنم و از پله ها پایین می روم. از وقتی مامانو خواهرم رفتند مسافرت من تو خونه از بابام نصیحت شنیده ام و غُرغُر، برای فرار از این نصیحت ها گفتم بیام پیش آیدا اینا و حالا حسین... خودش با دوستاش درحال خوشگذرونی است. من هم توی اون جمع جایی ندارم چون پدرش حضور دارد و حضور من برایش منطق ندارد. این قدر ذهنم مشغول است که برای یک لحظه یادم می رود ماشین رو کجا پارک کردم. پیدایش می کنم. و سوار می شوم. کمربند ایمنی را می بندم و حرکت می کنم. درست و غلط من هم دست خودم نیست. بعضی وقتا فکر می کنم حسین هم با پدرش فرقی ندارد، او هم به ظاهر یک نسخه ی به روز شده ی پدرش است. از دست پدرش و برخوردهایش شاکی است. خیلی وقتا با او درگیرست. ولی انگار پای عمل که می رسد فرقی با او ندارد. نمی دانم. شاید این جوری دارد علاقه اش را به من نشان می دهد. من هم دوستش دارم، ولی این رفتارهاش آزارم می دهد. من هم دوست دارم بیشتر با هم باشیم. وقتی در کنارش هستم حس خوبی دارم. چرا او نباید شرایطی را فراهم کند که وقتی من زیر فشارم با او باشم. یا حالا که اینجا پناه آورده ام این را درک کند که من هم حق دارم برخی لحظه هامو انتخاب کنم، شاد باشم یا دست کم غُر و نصیحت های تکراری پدرم را نشنوم. خیلی وقتا از زن بودن خودم دلخور می شوم. مردها چه قدر آزادند. وقتی دلم می خواهد مرد باشم، برای رها بودن و سبکبالی، نه انگار به وجود خودم توهین می کنم. چون زن بودنم را دوست دارم. این تفاوتها و ظرافت ها رو دوست دارم. بعضی وقتا با خودم می گویم باید برخی رفتارهای مردانه را یاد بگیرم. با خودشان مثل خودشون برخورد کنم. بارها این کارها رو کرده ام، ولی تو خلوت خودم بعد حس های متناقضی پیدا می کنم. از اینی که هستم دور شده ام و این را دوست ندارم. ولی از سویی وقتی می بینم از مردها کم نیاورده ام و مقابل شون ایستاده ام، مثل خودشون شده ام توی اون لحظه خوشحال بوده ام به اونها فهمونده ام می تونم مثل خودشون باشم، ولی اگه اون جوری نیستم نمی خوام، این زن بودن را دوست دارم. این خودم بودن رو دوست دارم. به اتوبان می رسم کمربند ایمنی را کمی جا به جا می کنم. دنده عوض می کنم و پا را روی پدال گاز فشار می دهم. توی باند دو این مردک چکار می کند؟ خب راه نمی ری برو باند کناری. چراغ می زنم، تکان نمی خورد. سرعت را دوست ندارم کم کنم. می پیچم توی باند سرعت، گاز می دهم.ماشین جلویی هم توی این باند از سرعت مقرر کندتر می رود. چراغ می زنم. دست هاشو از فرمان بلند می کند و به اعتراض به جلو اشاره می کند. نگاهی به جلو می اندازم. چراغ قرمز توی اتوبان، شاخ درمی آورم. این تقاطع جدید است. درست این است که تقاطع غیرهم سطح بزنند. مجبور می شوم سرعت کم کنم. یک خروجی کنار چهارراه هست به سمت خیابانی می رود ترجیح می دهم نایستم به خروجی می پیچم و شیب هردم تند شونده را بالا می روم.
سیزدهم فروردین 93 تهران