جنگ که شروع شد فکر می کردم قبل از آمدن باید به آخر آن فکر کنم و مردن آخر خط بود، هیچ وقت فکر نمی کردم ممکن است وقایعی پیش بیاید که سخت تر از مردن باشد، وقتی خبر آوردند که سرگرد زده تو گوش سهراب، دنیا روی سرم خراب شد، سهراب رو به خوبی می شناختم، او پیش از آمدن خدمت، کلی در جهاد به کشاورزان خدمت کرده، به او گفته بود تو ضدانقلابی که داری چند تا خرج خمپاره را با خودت می بری پشت جبهه. اصلن نمی توانستم بی تفاوت از کنار ماجرا رد شوم، فکر می کردم اگر از کنار اینماجرا به راحتی رد شوم، بهتر است جمع کنم بروم خانه، سلسله مراتب می گوید اگر سربازی خطاکند باید به واحدش اطلاع داد و مسئول مستقیم ش او را تنبیه کند، تنبیه متناسب خطا، سرگرد فرمانده گردان است، باید به فرمانده گروهان می گفت، او هم به من می گفت تا تنبیه اش کنم، اینیعنی زیر پا گذاشتن قوانین، اگر چیزی نگویم یعنی هر کی هر کی، باید فرمانده گروهان را ببرم، ولی خودم حرف بزنم، فقط او باشد، که من هم سلسله مراتب را رعایت کرده باشم، وقتی می رویم روبه روی چادر فرماندهی، سهراب شکسته و خرد نشسته، انگار له شده، با دیدن من جان می گیرد، بلند می شود می خواهد چیزی بگوید، به او اطمینان می دهم که اجازه بی احترامی به او را نمی دهم، فرمانده گروهان که افسر کادر است، باید توی این مناسبات بماند، به زور او را آورده ام، به سربازی که دم در چادر نگهبانی می دهد می گویم به جناب سرگرد بگید کارش داریم، زیر چشمی سهراب را می پایم، قرص شده، سرگرد چون همیشه مغرور در آستانه در ظاهر می شود، سایه اش در چادر فرماندهی گم می شود. پا می چسبانم و سلام نظامی می دهم، سرگرد رو به فرمانده گروهان می کند و می پرسد: "چی شده سرکار ستوان؟" ستوان مِن مِن می کند، اجازه می خواهم از فرمانده گروهان، و منتظر اجازه دادنش نمی شوم و پاسخ می دهم: "جناب سرگرد، از شما آموخته ایم که مهمترین چیز رعایت سلسله مراتب است، دوست داشتم رعایت آن از شما شروع می شد، سرباز من خطاکار است، شکی نیست. باید به فرمانده اش اعلام می شد، و او به من دستور می داد تنبیه اش می کردم. او خطا کرده ولی ضدانقلاب نیست." اجازه ادامه دادن نمی دهد، عضلات چهره اش منقبض شده، می گوید: "اجازه مرخصی رفتن ندارد تا همه چیز روشن شود." با حرکت انگشت اشاره رو به سهراب می کند و او را می فرستد برود که بیشتر از این در حضور او خرد نشود، فرمانده گروهان را به درون می خواند و من زیر آفتاب می مانم، حس خوشایندی در زیر پوستم وول می خورد، از حالا باید خودم را براییک مسیر طولانی و ناهموار آماده کنم، اجازه نمی دهم بازیچه شوم، بازی ها را می شناسم، بیش از حد معمول توی آفتاب می مانم، انگار یک چای هم با هم خورده اند. اما برایم شیرین است. وقتی فرمانده گروهان بیرون می آید، با هم راه می افتیم، می گوید:" قرار شده امشب گشتی برویم." سریع می گویم: "اگر اشکالی نداره، من گشتی می روم، کجا باید برویم؟" انگار باری از دوش او برداشته شده، بدون اینکه ادامه دهد درمییابم که سرگرد از ستوان خواسته که مرا بفرستد گشتی تنبیهی و من اجازه عوض شدن قاعده بازی را نمی دهم، از او تشکر می کنم که با من آمده است.
موقعیت گشتی شناسایی که داده می شود، پیچیدگی موقعیت را درمییابم، مسیری نامطمئن، فکر می کنم نیروهای داوطلب را ببرم یا خودم انتخاب کنم، وقتی می گوید:" حقیقی را هم با خودت ببر، حس بدی پیدا می کنم." به او می گویم اگر اجازه بدید من نیروهامو انتخاب کنم، شب که می شود نیروهامو انتخاب کرده ام، سهراب در گروهم نیست به ستوان می گویم:" بفرستش بره مرخصی، بعد مرخصی کارش داریم." او که بی هیچ سختی، همه چیز را ردیف شده می بیند، می پذیرد.
مهتاب بالا آمده، در گشتی گفته اند در حد امکان دیده نشویم، و فقط اطلاعات جمع کنیم. اگر اطلاعات کاملی بدست آید می تواند پایه ای برای عملیات باشد، از کناره مقر عراقی ها باید سریع بگذریم، تحرکاتی دارند، سریع موقعیت آن ها را رسم می کنم یک خاکریز هلالی شکل زده اند، دهانه ی آن هلال هم مساوی نیست و یک هم پوشانی دارد، یک عراقی به سمت ما می آید، همه خود را جمع و جور می کنیم، حق تیر نداریم، بی هیچ حرکتی با اشاره به فریدون می گویم که اگر نزدیک شد باید نخست دهان او را ببندیم که صدایش در نیاید، فریدون سرنیزه را به دندان می گیرد و چپیه اش را دور مچ اش می پیچد، جواد سرنیزه را آرام سر کلاشینکف اش می زند، همه آماده ایم و بُراق، سرباز نزدیک و نزدیک تر می شود، به پشت سرش نگاه می کند، می ایستد، بعد رو به ما می شاشد. نفس هایمان بند آمده، از چشمان جواد شیطنت می بارد، می دانم که چشم غُره من هم تاثیری ندارد، از گشتی قبل کاملن روحیاتش را می شناسم، دهان خود را می پوشاند که ناگاه نخندد، سرباز سریع ایستاده می شاشد و برمی گردد، از چشم که دور می شود سریعو آرام باید دور شویم،یک جیپ و یک ماشین نیرو از پشت سر ما به طرف خاکریزشان می آیند، این تحرکات از نقشه ایخبر می دهد، از مسیری که آمده ایم نمی شود برگشت، مجبوریم از مسیر دیگری برویم، مسیری ناشناخته، به محض دور شدن جیپ و آیفا، جمال را صدا می زنم با بی سیم موقعیت و وضعیت تحرکات آن ها را گزارش می دهم و می گویم که ناچار شده ایم از این مسیر بیاییم، مختصات مکان را باید بیابم ولی مجال نیست، مخالف مسیر عراقی ها راه می افتیم، ناگاه یک میدان مین وسیع جلوی ما دهان باز می کند، تلاش شده ماهرانه باشد و نادیدنی، اما باد آن لاپوشانی را عریان کرده است، عریانی کامل نیست، با قطب نما مسیریابی می کنم، تنها مسیر باقی مانده میدان مین است. باید از میدان بگذریم، اما چگونه می شود از آن گذشت، کنار آن می نشینم، جواد کنارم می نشیند، دیگر بچه ها همین طور، به آن ها می گویم: "زمان نداریم، مسیر گذرمان میدان مین است. چه طور می توانیم بگذریم؟" جواد بدون فکر با شوخ طبعی اش میگوید:" ما سیزده تا خواهر برادریم، من رد می شم، راه باز می کنم. شما پشت سر من بیاین." به همدیگر نگاه می کنیم. آنقدر صریح و بی واسطه می گوید که باورم نمی شود جدی بگوید. بلند می شود و کوله پشتی اش را در می آورد، اسلحه اش را به نادر می دهد، تنها سرنیزه اش را برمی دارد که اگر گیر کرد، با سرنیزه خاک را کنار بزند و مین ها را بیابد. بلند می شوم، می گویم: "جواد! تو مطمئنی؟" بازویم را می گیرد و می گوید:" از سیزده تا یکی کم، فرقی نمی کند." آخر خط را می گوید. می گویم: "جواد باید جوری بری که پشت سرت مسیر باز بشه و ما بتونیم بیایم." مرا در آغوش می کشد و شادمانه می گوید:" اون ور میدون می بینمتون." رو به بچه ها می کند و می گوید:"می بینمتون." رو به روی میدان می ایستد، سایهی مهتابی او بلندتر از خودش است. اما از همه بلندتر است. انگار قد کشیده،بچه خیابان هاشمی است. ما هم پشت سر او می ایستیم، زَنِش قلبم را حس می کنم، این انتظار گذر کردن او، از مردن بدتر است، نخستین گام را برمی دارد، برمی گردد و لبخندی می زند، گام دوم، من با هر گام برداشتن ش می میرم و زنده می شوم، می دانم که آخرش مردن است، و مرگ را پذیرفته ام و آمده ام، تصورش را هم نمی کردم که از مردن سخت تر هم باشد. نمی دانم گام چندم را برداشته، از ما کاملن دور شده، به آن سوی میدان چیزی نمانده، در هر گام برداشتن دیگر برنمی گردد، همه توان و تمرکزش را گذاشته که خطا نکند. سکوتی تلخ همه جا را فرا گرفته انگار همه بچه ها هم نفس نمی کشند. این اصطارب مختص من تنها نیست. و این بیشتر فضا را عذاب آور کرده است. ناگاه میدان را نور و صدای مهیب پر می کند، من از درون می ترکم، چشمانم را می بندم و زانو می زنم. صدای فریاد جواد همه ی کوه های گیلانغرب را به پژواک صدای او وامی دارد. ناگاه فرو می ریزد. پایش قطع شده، باید او را بیاوریم، تصمیم می گیرم خودم بروم. فریدونزودتر از من کوله اش را باز می کند و می گوید: "من می رم می آرمش جناب سروان." باید خودم را جمع و جور کنم، بلند می شوم می گویم: "گوشاتو ببند، فقط ببین جای پای جواد کجا بوده، تو راه برگشت هم داری، اول باید جلوی خونریزی شو بگیری." این ها را سریع می گویم. او را هیچ وقت این قدر مصمم و با صلابت ندیده بودم. انگار حرکت جواد همه ما را هم بزرگ کرده است. فریدون آرام ولی مطمئن گام برمی دارد، جواد از درد ضَجِه می زند، تاب درد کشیدنش را ندارم. چند صدای رگبار شنیده می شود، حتمن نور را دیده اند و منطقه مین گذاری خودشان را می شناسند. باید منتظر آمدنشان باشیم. وقت تنگ است. فریدون به جواد می رسد، آرام کنارش می نشیند، با بند پوتین ران او را می بنددکه بیش از این خونریزی نکند، جای پایش را محکم می کند، و جواد را که حالا سبک شده به دوش می کشد پای آش و لاش جواد در میدان جا مانده، او برمی گردد آرام، جواد فقط ناله می کند. پیش از رسیدن آن ها باید تصمیم بگیرم، تنها راه مانده گذر از کناره جاده است، راه پر خطر، به جمال می گویم به گروهان خبر دهد که چه شده و ما ناچار کناره جاده مسیر را ادامه می دهیم، کمک با وسیله نقلیهیا قاطر برای حمل مجروح و یکی از بچه های بهداری را هم بفرستند. فریدون جواد را می آورد، او را زمیننمی گذارد، چهره جواد سفید شده، و نا ندارد، دیگر از آن شادابی و شوخ طبعی اش خبری نیست. چهره سرگرد که برابرم ایستاده بود و دندان هایش را به هم می فشرد و عضلات فکش فشرده تر شده بود و صورت استخوانی اش را بیشتر نشان می داد در جلو چشمانم حضور آزارنده ای دارد، او افسر رشید و دلسوزی است. نمی دانم این گشتی جز برنامه بوده یا نه؟ شاید زمان آن را تغییر داده، نمی دانم. فریدون می پرسد:" از کدام ور برویم؟" می گویم از کناره این جاده می رویم، بی وفقه حرکت می کند و ما پشت سر او راه می افتیم،اسلحه و کوله جواد را برمی دارم. جمال کوله پشتی فریدون را برمی دارد. نادر به سوی فریدون می رود و می گوید:" بقیهی راه رو بده من بیارم." فریدون می گوید: "هر چی کمتر جا به جا شه بهتره." با هم یکی شده اند، جواد سرش را روی شانه او گذاشته است. آرام است. به جمال می گویم وضعیت را گزارش کند و او می گوید که جواد سبزی پور که مجروح شده بود، توسط فریدون سلطان آبادی از میدان مین خارج شد. سایه مهتاب زیر پایمان لگدمال می شود. فریدون سریع تر از ما می رود، می خواهد هر چه زودتر جواد را برساند، جواد مثل کوله پشتی او شده، از ما فاصله اش زیاد شده، قدم هایم را تندتر می کنم، نور کورکننده و بعد با فاصله کمی صدای کَرکننده زیر پای فریدون زمین گیرمان می کند. فکر می کنم آن ها را زده اند، لحظه ها به کندی می گذرند، دلم می خواهد زمان متوقف شود، نادر می گوید: "اونا رفتن رو مین ضدخودرو." زمین گیر شده ایم. بلند می شوم، دیگر کنار جاده هم امن نیست. به سوی شان می دوم در هم قاطی شده اند، سر جواد کنار سر فریدون آرام گرفته، از انتهای جاده سمت عراقی ها نور ماشین دیده می شود، صدای خش خش بی سیم جمال بلند می شود. نیرو فرستاده اند با قاطر برای حمل مجروح، جمال با بعض می گوید:"هر دو شهید شدند." چهره جواد که با خنده گفت از سیزده یکی کم، و فریدون که چیزی نگفته بود و تنها رفته بود. کنار هم خفته اند. کوله ها به کوهی می مانند.
هفتم خرداد نود و پنج