(موضوع این داستان واقعیت دارد)
شب از نيمه گذشته و بيرون از اتاق سرما زوزو كنان تصميم دارد از لا به لاي پنجره با زور هم كه شده وارد شود و تن خسته و غم زده مرا بپوشاند ، از سرماي فراق و جدايي كه نفس كشيدن را برايم سخت كرده ، گويي دو دست قدرتمند مردانه اي دور گردن نحيف من حلقه زده و تا جايي كه بازوانش قدرت دارد مي فشارد و حال اينكه من سعي در نفس كشيدن هاي عميق و پر درد دارم ، باد تندي پنجره اتاق را به داخل هول داد و پنجره با شدت به ديوار اتاق كوبيده شد و صداي دلخراشي فضاي اتاق تاريك و غم زده مرا از سكوت در آورد . لرزه بدي تمام وجودم را در بر مي گيرد ، پس كو دستاي گرم و قدرتمند ياشار كه پناهگاه تمام تنهايي هايم شود كه قطرات اشك روز گونه هايم را با انگشت هاي درشت و مردانه اش پاك كند . چقدر دلم براي لمش دستانش تنگ شده . من بدون او هيچ نيستم و زندگی ام تباه است . ياشار خواهش مي كنم بيا و بگو همه چيز دروغ بوده و هنوز مال مني بيا بدنم را با نوازش هايت گرم كن . باد مي وزد ، مي وزد ، تازيانه هاي سرما مانند شلاق به صورتم مي زند انگار او هم قصد تنبيه مرا دارد ولي به كدامين گناه نمي دانم ، شايد گناه من دل بستن به پسر كدخداي ده بود ، چه زود همه چيز تمام شد . يعني باور كنم كه ديگر تنهاي تنها شده ام . هنوز فنجان گل قرمزي كه حالا خالي از چاي است روي ميز كنار فنجان خالي من است . خوش بحالت كه با وجود خالي بودن باز هم كنار هم هستيد . با زحمت از جايم بلند مي شوم و پنجره را با تمام لجبازي هاي باد سرد شمال براي باز نگه داشتنش مي بندم . پيراهن چارخانه ياشار هنوز روي چوب لباسي آويزان است ، دست دراز مي كنم و پيراهن را بر مي دارم و به سينه مي چسبانم ، هنوز بوي عطر او مشامم را پر مي كند و دلم را تنگ تز از قبل و قطرات اشكم را سرازير تر ، اين چه تقديري بود براي من ، چگونه تو را در آغوش ديگري ببينم و تحمل كنم دوريت را ،چگونه شب هاي بي ستاره ام را با چشمان تو ستاره باران كنم وقتي نيستی كنارم كه ببيني چقدر از تاريكي شب و صداي زوزه گرگ و شغال مي ترسم . پيراهن ياشار را محكم تر بر سينه مي فشارم ، گويي كه جسم او را در بر گرفته ام . بغض توي گلويم مي شكند و صداي همراه با جيغ از آن خارج مي شود ، نه خدايا من را به اين تقدير نيازمون . من چگونه او را ، چشمان گيرايش را ، لب هاي مهربانش را ، موهاي بلند و جوگندميش را به دستان زن ديگري بسپارم . چگونه قامت بلند او را ديگر در آستانه اين در نبينم . يعني آدما عين خورشيدن به بودنشون به مهربونياشون عادت مي كنيم و فقط وقتي به يادشون ميفتيم و جاي خاليشون حس ميشه كه ديگر غروب كردن . هنوز صداي ساز و دهل شنيده مي شد ، چقدر دوست داشتم ، اين عروسي براي من و ياشار بود . روزهاي اول آشنايي با ياشار را لحظه به لحظه بياد دارم . وقتي كه پشت ديوار كاه گلي خانه مان منتظر مي نشست تا من براي پر كردن كوزه سفالي آب از خانه خارج شوم و او پرسه زنان دنبالم به راه مي افتاد و برايم دترانه هاي عاشقانه مي خواند و نه انگار كه او پسر كدخداي ده است و دخترهاي زيادي براي او سر و دست مي شكنند . فصل خوشه چيني انگور بود و من به همراه دختران ده براي چيدن انگورهاي باغ پدر ياشار رفته بوديم د. ياشار مدام سر به سر دخترها مي گذاشت و به من كه مي رسيد فقط نگاهم مي كرد و با چشمانش عشق را به من هديه مي داد . هنگام نهار حصير بزرگي پهن شد و كدخدا لطف كرده بود و آبگوشتي بارگذاشته بود و همه ما را براي نهار نگه داشت و دخترها كمك مي كردند تا سفر غذا پهن شود و كاسه هاي آبگوشت دست به دست بين آنها پخش مي شد . ياشار با ايما و اشاره به من فهماند كه به دنبالش بروم و اين بهترين وقت بود كه همه مشغول خوردن غذايشان بودند . از جاي برخواستم ، سكينه دختر مش عباس بقال گفت كجا صحرا ، دستم را بشويم ، زود برگرد كه آبگوشتت سرد مي شود . باشه . شير آب در انتهاي باغ بود ، پيچ شير آب را كه باز كردم سايه سنگيني را بالاي سرم احساس كردم ، آهسته برگشتم ترس و دلهره تمام وجودم را پر كرده بود ، ياشار گفت : صحرا ، بلند شدم دست هاي نيمه خيسم را با دامن بلند و پر از چينم خشك كردم و گفتم : بله آقا ، نگو آقا راحت باش ياشار صدايم كن . صحرا چه اسم زيبايي داري درست مثل خودت زيباست . گونه هايم سرخ شد ، شرم تمام وجودم را پر كرد ، گفتم با اجازه من بايد زود برگردم . مي روي عجله نكن ، شايد گرسنه اي ، نه ولي دخترها شك مي كنند . آنها را ول كن صحرا من خيلي منتظر اين لحظه بودم كه با تو تنها باشم و راحت صحبت كنم . من عاشقتم دختر ، دامن پر چينم را تكاني دادم و با دست راستم پر شال سفيدم را به دندان گرفتم و آهسته گفتم من كه باشم مه ارباب زاده ي چون شما عاشق من بشه . با انگشت اشاره گونه ام را نوازش كرد و گفت تو جواهري بايد مال من بشي ، از هيجان لمس انگشتش زبانم بند آمده بود همچنان به من خيره شده بود ، جوابت چيه صحرا ، مِن مِن كنان گفتم : آرزوي هر دختريه ولي آقا پدرتان ، خانواده تان قبول نمي كنند . تو نگران نباش ، قبول مي كنند فقط قول بده مال من باشي . صدايي از لابلاي درختان شنيده شد ياشار گفت تو سريعتر از اين طرف باغ برگرد تا كسي نديده تو رو ، بازهم مي بينمت ، بعد هم پيشانيم را بوسيد ، دلم آب شد ، بوسه گرم و دلچسبي بود كه تا كنون تجربه نكرده بودم . اينقدر خوشحال بودم كه نمي دانستم در آسمان ميان ابرها هستم يا روي زمين . تقريباًهمه غذايشان را تمام كرده بودند ، سكينه با دلشوره گي منتظر من بود ، كجا بودي دختر آبگوشتت ماسيد ، چرا گونه هايت سرخ شده ، هيس بعداً برايت تعريف مي كنم ، فعلاً چيزي نپرس ، با قاشق روغن هاي آبگوشت را كنار زدم و چند تكه نان را درون طرف تليت كردم و با قاشق هم زدم و به زور قورت دادم ، اصلاً نمي فهميدم چه مي خورم . سرمست از نگاه و حرف هاي ياشار بودم . غروب شد و دختر ها جمع شدند تا برگرديم به خانه هايمان ، ياشار كنار در ايستاده بود و خسته نباشي مي گفت : من و سكينه نفرهاي آخري بوديم كه از باغ بيرون مي رفتيم ، هنگامي كه از كنار ياشار مي گذشتم آهسته در گوشم زمزمه كرد ، مواظب خودت باش عشقم . لبخندي از روي شيطنت زدم و روسريم را جلوي صورتم گرفتم و دويدم و دست سكينه را هم كشيدم كه با من همراه باشد . سكينه كنجكاوانه پرسيد صحرا بگو كجا بودي امروز ظهر ، ياشار چي درگوشت گفت ، صبر كن دختر عجله نكن بهت ميگم اول جون نه نه صغرات قسم بخور كه به كسي نمي گي ي، باشه بگو ، نه اول قسم ، به جون نه نه صغرام كه به كسي چيزي نمي گم . ياشار از من خوشش اومده ، خواسته زنش بشم ، دروغ مي گي ، نه بخدا دلم پر از شادي بود و شور و شوق همه ماجرا را باراي سكينه تعريف كردم و سكينه مات و مبهوت به حرف هايم گوش مي داد وقتي حرف هايم تمام شد سكينه گفت عجله نكردي كه به حرف او اعتماد كردي ، وا سكينه اين چه حرفيه او يك خان زاده س ، اصل و نصب دارد ، حرفش حرف است مثل ديگر پسرها ي ده نيست با آنها فرق دارد . سكينه دستي به شانه ام زد و گفت : خير است انشاالله مبارك باشد تو خوب مي داني كه مثل خواهرم هستي خوشبختي و سعادت تو باعث خوشحالي من است ، محكم گونه اش را بوسيدم . شب شيريني بود با خاطرات آن روز دلم شاد بود . فرداي آن شب دوباره براي چيدن انگور با دختران روستا به خانه كدخدا رفتيم و دل تو دلم نبود كه ياشار را ببينم ، در آستانه در باغ ياشار در حال قدم زدن بود با ديدن من لبخندي بر لبانش آمد معلوم بود كه او نيز منتظر و بي تاب من بود . سلام كردم ، سلام گلم ، سلام ، سلام ، سلام ، صداي در اتاق مرا از خاطرات گذشته بيرون كشيد . با صداي گرفته پرسيدم كيه ؟ صداي سكينه از پشت در شنيده شد ، صحرا ، صحرا جان آه سكينه جان تويي از جايم با زحمت برخواستم و چفتك در را كشيدم و در با صداي قريچ باز شد ، چرا چراغ ها خاموش است دختر ، فانوس را كه بدست داشت به صورتم نزديك كرد ، تو با خودت چه كردي صحرا ، با ناله به دامنش چنگ زدم ، ياشار سكينه ، ياشار امشب با كسي ديگر به حجله مي رود گوش تيز كن ميشنوي صداي ساز و دهل را ، من طاقت نمي آورم مي ميرم سكينه . سكينه خم شد و زير بغلم را گرفت ، بلند شو صحرا در را پشت سرش بست و فانوس را روي طاقچه ي كوچك اتاق گذاشت و با هم نشستيم ، خود را در آغوشش انداختم و مانند كودكي كه به مادرش پناه مي برد هق هق مي كردم . سكينه آهسته موهايم را نوازش كرد و گفت چقدر بهت گفتم اين ها از ما بهتران هستند ، امكان ندارد ما را لايق خودشان بدانند ولي عشق چشم و دلتو كور كرده بود . ميان هق هق هايم گفتم ياشار مرا دوست دارد . بخاطر خانواده اش مرا ترك كرد ، خودت را گول نزن صحرا او اگر همان قدر كه تو مي خواستيش تو را مي خواست كه الان بايد كنار تو بود نه كنار خديجه دختر آق غلام رضا ، گريه امانم را بريده بود و آغوش سكينه برايم پناهگاه دردهايم شده بود، باران تندي شروع به باريدن كرد ، گويي كه آسمان هم دلش بحال بخت سياه من گرفته و بغضش تركيده ، صداي رعد و برق كه پنجره چوبي اتاق را به لرزه در آورد . ديگر صداي ساز نمي آمد ، يعني مراسم تمام شده ، فكر كنم با اين باران ديگر همه راهي خانه هايشان شدن ، پس ياشار – ياشار هم راهي خانه بخت شد ، پس انتظار داشتي بياد اينجا ، حرف هاي سكينه مثل پتكي بود كه بر سرم فرود مي آمد . صحرا ببين ياشار رفت پي بخت و روزيش ، تو هم بايد به فكر خودت باشي با يك پسر از هم رده خودت ازدواج كن و تشكيل زندگي بده و ياشار را فراموش كن ، سكينه من نمي توانم ازدواج كنم ، چرا ؟ دختر به اين زيبايي همه پسر هاي روستا از خدذاشون است . شرم داشتم به سكينه بگويم كه من ديگر باكره نيستم و ياشار با قول و وعده هايش مرا خام كرد و تا آخر عمر محكوم به تنهايي كرد . سكينه يك مرتبه مثل اينكه ذهن مرا خوانده بود از جايش پريد ، صحرا نكند ، نكند ، فقط با سر تأييد كردم و سكينه با صداي بلند گفت تو چكار كردي صحرا ، حالا مردم ده به درك جواب خانواده ات را چه مي دهي . صداي گريه ام بالاتر رفت ، نمي دانم بخاطر شرمم بود يا درد جدايي از ياشار . سكينه سعي كرد آرامم كند ولي بي فايده بود . صحرا چرا موضوع را به پدر ياشار نگفتي شايد بخاطر اشتباه پسرش قبول مي كرد كه باهم ازدواج كنيد . نمي توانستم سكينه به پدرش بگويم ، اگر قبول نمي كرد چه ، تمام ده مي فهميدن و آبرويم مي رفت ، ولي اينطور كه روزگار خودت را سياه كردي دختر ، روزگار من با ازدواج ياشار سياه شد ، ديگر برايم مهم نيست كه چه بر سرم بيايد ، من نمي توانم مرد ديگري را بجاي ياشار به مرديم قبول كنم . از امشب من در سوگ ياشار مشكي مي پوشم و هيچ گاه مشكيم را از تنم در نمي آورم ، مگر اينكه ياشار به من باز گردد . قطرات اشك سكينه به روي صورتم چكيد . محكم سرم را بغل كرد ، خواهرم تو با خودت چه كردي ، چه كردي ، چهار سال گذشت و تقريباً تمام دختران هم سن و سال من در روستا ازدواج كردن حتي سكينه كه حال يك دختر يك ساله زيباي ي داشت كه با شيرين زباني هايش دل مي برد . هنوز رخت سياه به تن داشتم و كسي غم مرا نمي فهميد به جز سكينه . مردم روستا فكر مي كردند كه جن زده شده ام يا مجنون . آقام و نه نه ام بندگان خدا پيش هر دعا نويسي كه مي دانستن رفتن ، يكي گفت : طلسم كردنش بختش را بسته اند يكي مي گفت : جن در بندش رخنه كرده ، يكي هم مرا ديوانه مي پنداشت گاهي آدم ميماند بين بودن و نبودن ، به رفتن كه فكر ميكني اتفاقي مي افتد كه منصرف ميشوي ، ميخواهي بماني رفتاري ميبيني كه انگار بايد بروي ، اين بلاتكليفي خودش كلي جهنم است . بله براي خودم جهنمي ساخته بودم ، حال اينكه دور تا دور شاهد خوشبختي ياشار كه حالا پدر دو فرزند پسر و دختر هم بود و به زندگي شادش ادامه مي داد بودم . مي سوختم كه چرا هنوز باتمام وجود دوستش دارم . يك روز كه در كوچه ها پرسه مي زدم اتفاقي ياشار را روبرويم ديده ، ياشار با همان صداي گرم و دلنشين گفت جوبي صحرا جان ، گفتم : خوبم ياشارم ، شرمنده ات هستم صحرا مرا ببخش . لبخند تلخي زدم نگاهش كردم ، نگاهم مي كرد مثل چهار سال پيش نزديك رفتم آهسته در گوشش زمزمه كردم ، نگران نباش ياشارم رابطه مان فايده هايي داشت . من صبوري را از تو ياد گرفتم و تو عشق را از من ، وقتي تو رفتي من صبوري كردم و تو عاشق ديگري شدي و اينگونه هر دو تونستيم به زندگي بي هم ادامه بدهيم . از حالا هرجا بروي مرا خواهي ديد كه يك شب تمام شهر را ديوانه وار با خيالت قدم زده ام . تمام شد ، چطور بيرون رفتن از زندگي يك آدم اين قدر آسان بود برايت ، شايد به همان آساني كه وارد زندگي ام شدي يك ديدار اتفاقي ، رد و بدل كردن چند كلمه و آغاز يك رابطه و يك اختلاق طبقاتي و رد و بدل كردن چند كلمه و پايان رابطه ، چقدر برايت بي ارزش بودمن ياشارم ، قطرات اشك ياشار فرو ريخت . صحرا من سعي كردم نشد ، نشد صحراي من .
فاصله گرفتن از كساني كه دوستشان داريم بي فايده است ، زمان به ما نشان خواهد داد كه جانشيني براي آنها نخواهد بود ، صحراي من هيچ كس جز تو درقلب من نيست تا آخر عمرم قلب من از آن توست . لبخندي زدم و از كنارش گذشتم و مانند آدمي كه در مه ناپديد مي شود نا پديد شدم .