مرضیه هاشم آبادی
  • کد خبر: ۱۷۱
  • | تعداد بازدید: ۶۱۸
  • ۲۶ بهمن ۱۳۹۸ - ۲۱:۴۷


بگذار بگذرد . بگذرد و نماند آنچه از گذشته تلخ و تاریک در دلم نشسته . سبد خاطرات کودکی ام خالی از شادی است . قدم به خانه قدیمی و در عین حال متروکه می گذارم که روزی روزگاری برای خودش جلا و هیبتی داشت و اکنون جز دیواره های فرو ریخته و چند تاقچه قدیمی که هنوز گوشه ای از دیوار باقی مانده و دود بخاری نفتی که رنگ سفیدش را به سیاه تبدیل کرده بود چیزی باقی نمانده . هنوزدرخت انار خانه پدری در میان این همه ویرانه انار داده و سرسبز است . از بین آجرها و گچ های فروریخته به زحمت خودم را به اولین شاخه می رسانم و اناری را می چینم . خوب بخاطر دارم که چقدر انارهای شیرینی می داد . برادرهایم برای چیدن بزرگترین و آبدارترین انار به سر و کله هم می زدند و آخر سر هم این من بودم که سهم انار کوچکی می شد که در پایین ترین شاخه آویزان بود . لبه حوضی که دیگر آبی درونش نیست می نشینم و با اناری که در دستم است بازی می کنم و به دیوار های بلند خانه نگاه می کنم که ترک های عمیقی برداشته اند . با آمدن به خانه پدری گویا خواستم خودم را عذاب دهم . دیگر اثری از زیر زمین تاریک نبود و همچنین حمامی که در گوشه ای از آن قرار گرفته بود . حمامی که در لابه لای کاشی های شکسته اش سوسک ها لانه کرده بودن . گویا زمان در این خانه استاده بود و یا بسختی می گذشت . گاهی هفته ها می شد که پایم را از خانه بیرون نمی گذاشتم . چون اجازه اش را نداشتم . خوشحالم که زندان بچگی ام فرو ریخته و تمام خاطرات تلخ زیر آوارش جا مانده . گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد . هر چه به سن بلوغ نزدیکتر می شدم مشکلاتم هم بزرگتر می شد . نگاه برادر هایم که دیگر مرا دختر بچه نمی پنداشتن و منی که مجبور بودم لباس های دو سه سایز بزرگتر بپوشم که اندام رشد کرده ام مشخص نباشد عذابم می داد .

عجب زندگی مزخرفی . لازم نیست زیاد به حافظه ام فشار بیاورم تا آن روز بارانی را با تمام جزئیاتشبه یاد آورم . پدرم که با بی رحمی تمام با کمربند به جانم افتاده بود که چرا با صدای بلند به عمه صدیقه سلام نکرده بودم و او از من دلگیر شده و هیچ دردی احساس نمی کردم اما پاهایم توان سر پا نگهداشتنم را نداشت . حتی آنجا هم نتوانستم از خودم دفاع کنم .

در راه دبیرستان عاشق پسری شدم که به شوق دیدن من هر روز صبح روی صندلی پارکی که در مسیر دبیرستانم بود به انتظار می نشست . عشقم را در سرم دفن کردم . تک تک حرکاتم به نوعی کورمال کورمال در تاریکی بود . نمتوان در یک زمان هم عاقل باشی و هم عاشق .

آنقدر بی اختیار انار را در دستانم فشار داده بودم که آب لبو شده بود و از روزنه ی ترک های رو پوستش آب قرمز خوش رنگش بروی انگشتانم چکید بود .

سرخی آب انار یاد آور رنگ حنایی بود که مادر به زور و با اصرار هر چند وقت یک بار کف دست و پاهایم می گذاشت به بهونه نرم شدن آنها و منی که به شدت متنفر بودم برای کم رنگ کردن حنای روی دستم مقداری پودر لباسشویی را روی موزاییک شکسته کنار حوضچه می ریختم و شیر آب را باز می کردم و دو کف دستانم را می ساییدم به موزاییک تا جایی که انگشتان دستم پوسته پوسته می شدند . من حتی از بوی حنا هم بدم می آمد هنوز شیر آب بود ولی هیچ آبی درون لوله اش نبود . انار انار را به گوشه ای پرت کردم با دستمالی که داخل کیفم بود دستانم را پاک کردم دق دلی حنای دستانم را گویا سر انار بخت برگشته خالی کردم . زندگی خلاصه شده از : ناخواسته به دنیا آمدن و ناگهان بزرگ شدن ، مخفیانه گریستن . دیوانه وار عشق ورزیدن و عاقبت در سرت آنچه دل می خواهد و منطق نمی پذیرد مردن . غروب شده و هنوز در بین این آوارهای خاطرات پرس می زنم . باران هم شروع به باریدن کرد . فصل بارندگی که می شد مادر غصه اش می گرفت چون با هر بارندگی نیم شب با صدای هولناکی از خواب می پریدم و لامپ ها که روشن می شد و غرغره های مادر به پدر که چه قدر بگم این پشت بام را فکر بردار که هر سال در زمستان بر سرمون آواره نشه الان گچ ها و کاه گلهایش ریخته و دو روز دیگه با بارون بعدی آبهای سقف پایین می آید .

و پدر با خونسردی کامل مادر رو قانع می کرد که تابستان کلاً خانه رو می کوبم و از سر می سازم و چند طبقه .... و البته این تصمیم کبری پدر بود که هیچگاه تحقق نیافت . حتی از بارش باران هم لذت نمی بردم و الان دیگر همان سقف های که گچ بریهایش ریخته بود هم نیست توالت در گوشه ای از حیاط بود که برای رفتن باید 5 تا 6 پله را پایین می رفتیم که این خودش در فصل زمستان معظلی بود . اکثراً پله ها یخ زده بود و اگر حواسمان جمع نبود سر می خوردیم و دمپایی های یخ زده به یک سمت و خودمان هم به سمت دیگر پرت می شدیم . تازه سختی ش زمانی بود که آب داخل لوله آنقدر سرد بود که جرأت نداشتی حتی شیر آب را باز کنی و در آخر با دست و پای یخ زده خودمان را به بخاری نفتی می رساندیم بلکه کمی گرم شویم . همیشه در زمستان دستهایمان از سرما ترک خورده بود و غالباً هم خون میزد از ترک ها بیرون مادر مدام وازلین به دست و پاهایمان می مالید و یا از دنبه ی گوسفندی که آب کرده بود بر روی ترک ها می مالید .

هر از گاهی می گویم که از رنجهایم لذت می برم . اما در حقیقت می خواستم طور دیگری باشند هر چیزی که به قیمت از دست دادن آرامشت تموم بشود زیادی گرانست باید رهاش کرد و زندگی زیباست . زشتی های آن هم تقصیر ماست که در مسیرش هر چه نازیبایست تدبیر خود ماست . پس نباید به خاطر گذشته که خوشی هایش از من گرفته شده بود آینده و حالم را تحت تأثیر قرار بدهم و باید برای همیشه این خانه و تمام اتفاقاتش را بدست فراموشی بسپارم و اتفاقات جدید و زیبایی را برای خودم رقم بزنم . درست مانند این خانه که بالاخره بعد از 50 سال دوباره قصد ساختنش را دارند ولی این بار با پایه های محکم تر .


ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: