هوا سرد بود و گلوله های برف زمین حیاط را کاملا سفید پوش کرده بود آسمان رنگ عجیبی داشت ، قرمز ، آبی و زرد انگار تابلوی نقاشی بود . باد سوزناکی می وزید و من را که مجبور بودم به دانشگاه بروم را ناراحت می کرد . آخه روزهای برفی را باید کنار بخاری بشینی و لبو و شلغم بخوری نه اینکه توی این هوا بری بیرون ، سرما بخوری ، با خودم غر می زدم و نیم بوت هامو می پوشیدم که مادرم با یک لقمه نان و پنیر و گردو به سراغم آمد ، بگیر مادر یک لقمه بخور تو که اینقدر دیر بیدار می شی که وقت نمی کنی صبحانه بخوری این بخور ضعف نکنی ، نمی خوام مادر می رم دانشگاه از بوفه یه چیزی می گیرم می خورم . حالا این را از دستم بگیر ، گفتم که دهنم باز نمیشه به صبحانه ، بجای لقمه گرفتن با بابا صحبت کن یک ماشین برام بگیره که توی این هوا مجبور نشم کنار خیابون تو سرما منتظر ماشین بایستم . مادر تو دهنت بوی شیر می ده ، تند میرونیی خطرناکه ، شما ماشین بگیر قول میده آهسته برم . شالم را دور گوش هام و دهانم پیچاندم و زیپ کاشپنم را تا ته کشیدم بالا ، کلاه کانوایی رو هم سرم گذاشتم و خداحافظی کردم ، در حیاط رو که باز کردم خیابون پر از برف و یخ و گل دیدم ، چه وضعی تا برسم دانشگاه سر تا پایم خیس و گلی میشه ، بالاخره با کلی غرغر و معطلی تاکسی جلو پام ترمز زد سوار شدم با سلام کوتاهی روی صندلی جلو نشستم . راننده تاکسی نگاهی به من کرد و گفت سردته جوون ، آخه با این برف توقع داری گرمم باشه ، لبخندی زد و گفت چه بدخلقی ، ای بابا ولم کن آخه که توی این هوا میره سر کلاس ، کاش ما هم بچه مدرسه ای بودیم و تعطیل مون می کردن راننده نیم نگاهی به من انداخت و گفت : ولی همون بچه مدرسه ای ها از خداشون هست توی این هوا بیان بیرون و برف بازی ، صدای زنگ موبایلم صحبت راننده را قطع کرد ، امید بود ، الو امید سلام ، سلام کجایی ، کلاس شروع شده ، نمیای ، میام تو راهم نزدیکم ، خیلی خوب داداش قطع می کنم ، جلو دانشگاه ماشین ایستاد و من یک 5000 هزاری گذاشتم جلو ماشین و پیاده شدم . سرعتم زیاد کردم تا استاد نرفته کلاس خودم رو برسونم ، استاد اکبری خیلی سختگیر بود . نمی خواستم آتو دستش بدم . پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم و در عین بالا رفتن کلاه و شال گردنم را باز کردم و خودم رو توی پنجره راهرو نگاه کردم ، اه موهام شکسته بود زیر کلاه و هیچ کاری نمیشد کرد . در کلاس را باز کردم و با سرعت سرجام نشستم به امید دست دادم ، چرا موهات ، هیچی نگو که اصلا روز خوبی رو شروع نکردم . چرا ، ولش کن . چکار کردی بابا رو راضی کردی برای ماشین ، بابای من راضی شدنی نیست . تو چی ، سوئیچ رو از جیبش بیرون آورد و جلو چشام گرفت ، اه پسر ماشین گرفتی ، نه بابا امروز لطف کردن ماشین دادن با ماشین بیام ، باز هم گلی به جمال بابای تو .
استاد وارد کلاس شد و بچه ها به احترام از جایشان بلند شدن . حتی حس نداشتم از جام بلند شوم . سلام صبح برفیتون بخیر . بچه ها یک صدا جواب دادن سلام صبح شما هم بخیر . بفرمائید بنشینید . یک تحقیق براتون دارم . هر کی این تحقیق رو بطور احسن انجام بده 5 نمره به آخر ترمش اضافه می کنم . هم همه ای تو کلاس به پا شد چون آقای اکبری خیلی در نمره دادن سخت گیره حتی 25% هم الکی به کسی نمره ارفاق نمی کنه . امید در گوشم گفت: حالا چکار می کنی امین با هم انجام بدیم ، تحقیق ، دیوانه ای منو چه به تحقیق ، یکی از بچه ها بلند شد و گفت ببخشید استاد تحقیق در چه موردی ، بله تحقیق در مورد سیره پیامبر است . امید دوباره با آرنج به پهلوم زد و گفت : چقدر خوب چهار خط می نویسیم و تمام . من که اهل این حرفا نیستم . من همین قدر که میدونم پیامبرم حضرت محمد و قرآن بر او نازل شده کفایتم می کنه ، الباقی اضافه اس . امید پوزخندی زد و گفت باز هم جای شکرش باقی همین رو می دونی . ای داداش از سال اول ابتدایی اینقدر گفتند که دیگه رفته توی مخچم کلاس که تموم شد با امید رفتیم ماشین سواری روی زمین های سور و برفی ، چقدر لذت داشت ، سر خوردن ماشین و گاز دادن و یک دفعه ترمز زدن و صدای وحشتناک در آوردن عاشق این کارها بودم . البته توی یک خیابون یک طرفه خلوت این کارو می کردیم . پیرمردی که توی پیاده رو آهسته و عصا زنان داشت می رفت ، فریاد زد چه خبرتونه قصد خودکشی دارید ، جوون هم جوون های قدیم . شیشه رو پایین کشیدم و گفتم : مخلصیم پیری ، پیرمرد سر تکان داد و به راه خودش ادامه داد . امید مرا به خونه رسوند . هنگام خداحافظی گفت : حالا چکار کنیم ، برای چی ، تحقیق می گم بد نیست ها آخه من و تو که توی درس آقای اکبری اگر بتونیم 2 بگیریم هنر کردیم ، این فرصت خوبیه ، ولش کن بابا ، حوصله کتاب های درسی خودمون رو نداریم حالا بریم کتاب های غیر درسی با کلمات قلمبه و سلمبه رو که اصلا نمی فهمیم رو برداریم بخونیم ، ولش کن داداش ، ولی من شاید چهار خط از روی کتاب کپی کردم و تحویل دادم ، خود دانی ، دست دادیم و پیاده شدم کلید را در قفل در چرخوندم در که باز شد یک گلوله برف افتاد روی سرم ، من که کلاه سر نذاشته بودم مغز سرم یخ زد و با عصبانیت برف را از روی موهایم پایین ریختم . با قدم های بلند حیاط خونه را پیمودم . در حال رو باز کردم پریدم توی خونه مادر از صدای در جلو آمد ، سلام آرومی کردم مادر مثل همیشه با انرژی سلامم را جواب داد . سلام پسر گلم خسته نباشی سرد بود مادر ، برو لباساتو در بیار تا برات یک لیوان چای داغ بیارم گرم بشی ، با تکان سر تشکر کردم ، لباس هامو عوض کردم و اومدم توی پذیرایی رو کاناپه لم دادم و کنترل تلوزیون را برداشتم و شروع کردم به عوض کردن کانال ها مادر با یک لیوان چای داغ آمد . پسرم اخبار بگیر ساعت 2 ببینیم چه خبره ، چه خبر مادرم یک مشت خبرهای درپیتی . ای وای مادر این چه حرفیه ، بابا هنوز نیومده ، نه ولی کم کم پیداش میشه میرم غذا رو گرم کنم و میزو بچینم تا پدرت اومد غذا بخوریم . پدر ساعت 5/2 بعد از ظهر رسید و از ترافیک سنگین خیابون می نالید . سر میز ناهار با کنایه گفتم پدر جان شما رانندگی بلد نیستی اگه برای من ماشین بخری خودم میام دنبالت 3 سوت میارمت خونه پدر نگاهی به من انداخت و گفت : حاضرم 3 ساعت توی ترافیک باشم ولی ماشین دست تو ندم . با صدای زنگ تلفنم حرف پدر قطع شد . ها دادش چه خبر امید ، خیر باشه ، ببین امین من چند تا کتاب توپ برای تحقیق پیدا کردم ، خواستم خبربدم اگه پایه ای با هم انجام بدیم . دلت خوش امید ول کن ما رو په به این حرفا ، خود دانی ، ولی من انجام می دم ، خواستی خبر بده ، باشه داداش ، قربونت بای . پدر نگاه پر معنایی به من کرد و گفت چه خبر از امید چه می گفت : هیچی بابا ، استادمون یک تحقیق بهمون داد 5 نمره داره امید میگه انجام بدیم . خوب ، خوب من حوصله این کارها رو ندارم ، پس تو حوصله چی رو داری فقط یللی و تللی رو خوب بلدی . تیکه ننداز پدر من ، تحقیق در مورد حضرت محمد هست من اصلا هیچ سر رشته ای ندارم ، پدر سری از روی تأسف تکان داد و رو به مادر کرد و گفت : حاج خانوم دستت در نکنه با این پسر تربیت کردنت بجای اینکه اینقدر نگران خوردن و پوشیدن این پسر بودی کاش یه مقدار به تربیتش دقت می کردی ، وا حاج آقا حالا من مقصر شدم . پدر رو به من کرد و گفت : ببین امین اگر این تحقیق رو انجام دادی و استادتونم ازت راضی بود من ماشین برات می خرم . از تعجب قاشق از دستم افتاد ، امروز چه خبره آقای اکبری دست و دلباز شده 5 نمره میده برای این تحقیق و پدر هم قول خرید ماشین ، با خوشحالی گفتم باشه قول ، پدر گفت : وقتی نوشتی به من هم نشون بده ، ای بروی چشم پدر ، بلند شدم و پیشونی پدر رو بوسیدم و سریع به امید زنگ زدم ، الو امید کجایی ، خونه ، من عصر میام خونتون کتاب ها پیشته ، آره ، خیلی خوب پس روی من هم حساب کن ، چی شده امین تو که گفتی نمی خوای حرفشو قطع کردم حالا فرق می کنه به بابام قول دادم اگه این تحقیق مون اول بشم ، برام ماشین بخره ، ای ولا آقای رستمی ، این که خیلی خوبه ، آره منتظرتم ، باشه فدات ، نوکرتم بای ، بای ، عصر اون روز رفتم و تعدادی از کتاب ها رو از امید گرفتم و قرار شد هر کدوممون جدا جدا تحقیق کنیم و بعد ملتفقش کنیم . اینقدر از گرفتن ماشین ذوق داشتم که از همان شب شروع به نوشتن تحقیقم کردم . اولین کتاب را که باز کردم اسم محمد را آنقدر زیبا و با خط درشت نوشته بودن که دلم لرزید . کتاب را ورق زدم ، داستان کودکی پیامبر را از ابتدا مطالعه کردم ، باید می دانستم چگونه و از کجا پیامبری او آغاز شده ، آنقدر داستانش زیبا بود که گویی دارم یک رمان تخیلی را می خوانم ، شگفتا که چگونه مشتاق شدم که برگ برگ کتاب را با دقت بخونم ، نزدیک به 6 ساعت توانستم کتاب 391 صفحه ای را تمام کنم . کتاب بعدی را برداشتم که دیگه چشمانم یاری نداد و خوابم برد، در خواب نوری به سمتم می آمد و خودم را زیر باران توی کویر خشک می دیدم مگه کویر هم باران می بارد آنقدر شدت گرفت که زمین زیر پایم نرم و نرم تر شد و من هراس از فرورفتگی داشتم . وحشت زده بودم و این در حالی بود که نور به من نزدیک و نزدیک تر می شد. دستی از میان نور به سمتم دراز شد و گرمای دوست داشتنی در آن احساس می کردم و اطمینانی که او مرا نجات می دهد که نمی دانم از کجا این اطمینان به من دست داد . بوی گل محمدی به مشامم می رسید و تنها بیاد دارم که لبانم به ذکر صلوات باز شد ، از خواب پریدم خیس عرق شده بودم این چه خوابی بود معنی اش چیست ؟ به سراغ کتاب بعدی که در مورد نوجوانی و جوانی پیامبر بود رفتم . هر چه بیشتر پیش می رفتم دلم می خواست بهتر بشناسمش . مادر ساعت 12 ظهر به اتاقم آمد . امین تو بیداری مادر فکر می کردم خوابی خواستم بیدارت کنم . نه مادر از ساعت 8 بیدارم پس چرا برای صبحانه نیامدی . میل نداشتم ، مادر با دیدن کتابی که در دستم بود لبخندی زد و گفت این اولین باریه که تو رو جدی برای خواندن می بینم خوش حالم ، یعنی تا الان درس نمی خواندم ، چرا مادر ولی نه به این جدیت ، انگار جایزه پدرت برات کارساز بوده ، یک مرتبه به فکر پیشنهاد پدر برای شرکت در تحقیق افتادم و قند توی دلم آب شد و لبخند زدم .
دقیقا یک هفته طول کشید تا من توانستم کتاب های متنوعی را در مورد پیامبر مطالعه کنم و با هر یک از خصوصیات ایشان که آشنا می شدم بیشتر از خودم خجالت می کشیدم که چطور نوجوانی و جوانی خود را صرف کارها و خواسته های بیهوده کردم . چرا هیچ گاه نخواستم در مورد این شخصیت بزرگ تحقیق کنم که بهتر بشناسمش و از او الگو بگیرم و حتی گاهی اوقات به خود اجازه می دادم که بگویم او یک عرب است و من آریایی چرا باید پیرو او باشم عرب ها باید روش و سبک او را ادامه دهند نه ما حتی از اینکه پدر و مادرم نام امین را برایم انتخاب کرده بودند ناراضی بودم که چرا به جای امین ، کورش یا کسری انتخاب نکردن . وقتی زندگی خودم را از کودکی تا جوانی مرور می کردم بیشتر و بیشتر شرمنده می شدم ، از رفتارم با پدر و مادرم که همیشه طلبکار بودم و انتظارات بیجا داشتم از توهین هایی که به پیروان دینی می کردم از گرایش هایی که به برنامه های ماهواره ای داشتم و از اینکه هیچ وظیفه ای را برای خودم اجبار نمی دانستم ، خیلی شرمنده بودم ، از خودم و حالا حال پدر و مادر بیچاره ام را درک می کردم که پدر در عین حاجی بودن و اعتبار زیادی که توی بازار داشت و مردم بازار حتی نمازشان را پدر اقتدا می کردند و این در صورتی بود که من تا کنون 2 رکعت نماز حتی بجا نیاوردم و مادرم که در هر مناسبتی سفره نذری پهن می کرد و نذری می داد و من همیشه مسخره می کردم که این پول خرج کردن است . اخلاق بد و سگی هم که به کنار همه رو زیر دست خود می دانستم و همه را لایق صحبت با خود نمی دانستم ، چه زندگی تباهی داشتم که خود خبر نداشتم . تحقیقم را این گونه آغاز کردم :
ابرهای تیره و تار جاهلیت ، سراسر شبه جزیزه عربستان را فرا گرفته بود : کردارهای زشت و ناروا ، کارزارهای خونین ، یغما گری و فرزند کشی ، هر گونه فضایل اخلاقی را از میان برده و جامعه عرب در سراشیبی بدبختی عجیبی قرار گرفته بود . فاصله مرگ و زندگی آنها ، بیش از حد کوتاه شده بود . در این هنگام ستاره صبح سعادت دمید و محیز تاریک عربستان با میلاد مسعود رسول گرامی روشن شد و از این راه مقدمات و سعادت یک ملت عقب افتاده پی ریزی گردید . طولی نکشید که شعاع این نور سراسر جهان را روشن ساخت و اساس یک تمدن انسانی ، در تمام نقاط جهان پایه گذاری شد .
و این درست فاصله مرگ من با اعتقاداتم بود که درست در لبه پرتگاه جهل و نادانی بودم و به برکت وجود شناخت ایشان بود که مسیرم را عوض کردم و از لبه پرتگاه دور شدم . حال دیگر از اسم خود شرمنده نبودم حتی افتخار می کردم که لقب پیامبر را دارم . محمد امین ، فهمیدم که چه نعمت های بزرگی در اطراف هست که من بی توجه بودم و آن نعمت پدر و مادر مهربانم که قدرشان را نمی دانستم ، فهمیدم که رفتار زشت و ناپسندی با دوستان و هم کلاس های خود داشتم ولی باز آنها به من احترام می گذاشتن . تحقیقم که تمام شد آن را از ابتدا به پدر تحویل دادم ، پدر دستی بر شانه ام زد و گفت : خوشحالم که با جدیت این یک هفته را مطالعه کردی ، مطمئن باش که من سر قول خودم هستم و جلو پدر زانو زدم و دستش را بوسیدم ، نه پدر دیگر احتیاج نیست ، این بهترین هدیه ای بود که شما به من دادی ، اگر مرا تشویق نمی کردید برای این تحقیق هیچ گاه چشمم به واقعیت ها باز نمی شد و از اینکه تا کنون باعث شرمساری شما بودم متأسفم ولی قول می دهم از امروز دیگر باعث سر افکندگی شما نشوم . پدر پیشانی ام را بوسید و گفت : من به داشتن تو افتخار می کنم ، مادر اشک شوق می ریخت و من بعد از یک مدت طولانی تازه طعم خوشبختی و سعادت را در پرتو پیامبر عظیم الشأنمان می چشیدم . این یک معجزه بود ، معجزه ای که زندگی مرا زیر و رو کرد و مرا از تاریکی زندگی به روشنایی و نور هدایت راهنمایی کرد . تحقیقم را که ارائه دادم استاد نگاه متحیرانه ای به من کرد و گفت : الحق که عالی است . چون امروز من در تو چیزی رو می بینم که قبلا نمی دیدم و اون نور هدایت است و من خوشحالم که قدمی در این راستا برداشتم . موفق باشی جوان 5 نمره کامل را بهت می دهم نه به خاطر تنها تحقیقت ، بلکه بخاطر تغییراتی که در خودت به وجود آوردی .