از سالهای مرواریدی لنگه-محمدرضا روحانی
  • کد خبر: ۲۷۸
  • | تعداد بازدید: ۱۰۳۹
  • ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۰:۲۲


گذشته نمی گذرد. گذشته ردش را گاه تا امروز تا فردا می گذارد، در جسم، در ذهن، در جان آدمی، جوری که دوست داری گاه با آن زندگی کنی، آن را حقیقی ببینی. دوباره و دوباره آن را بازآفرینی کنی، تا حد لمس و دیدن دوباره پیش بروی و فهمی دوباره بیابی، فهمی عمیق تر، توی پائین رفتن آب دریا چند حوضچه کوچک درست شده و چند ماهی کوچک شنا می کنند، من و میترا به آن ها نگاه می کنیم. چه زیبایی دارند. چه نرم و با آرامش شنا می کنند، باله هایشان مثل دستهای شان هستند، و دم مثل سُکان لنج، از میترا که دو سال از من بزرگتر است می پرسم: "می شه گرفتشون؟" او شانه می اندازد. نمی دانم یعنی بله یا نه! فکر می کنم امتحان کنم، مامان و عمه ام با فاصله ای از ما روی ماسه ها نشسته اند. پشت سر آن ها تلی از گوش ماهی تلنبار شده است. تصمیم می گیرم ببینم می توانم با دست ماهی را بگیرم. به رفتارشان دقیق می شوم و دستم را تا نزدیک ترین جایی که می شود به سطح آب نزدیک می کنم. نخست می ترسند. کم کم به حضور دستم عادت می کنند. حوضچه کوچکی است، خیلی جای فرار ندارند، آن که از همه بزرگتر است را در نظر می گیرم و به سرعت به آن حمله می کنم، ماهی را در مشتم می گیرم و از آب بیرون می آورم لیز و لغزنده است، به سمت مادر و عمه ام می دوم، و با ذوق می گویم: "ماهی گرفتم مامان." ماهی را کنار آن ها می گذارم و برمی گردم پیش میترا، می خواهم یکی دیگر بگیرم ولی آن ها خیلی کوچک هستند و به شدت ترسیده اند. به میترا می گویم: "بریم بازی."با میترا می رویم روی تل گوش ماهی ها به کوهی می ماند. بالا رفتن از آن سخت است. گوش ماهی ها بزرگ و بُرنده اند. و ما بی کَله، شوق بازی همه وجودمان را گرفته است، از آن بالا می رویم و سرسره بازی می کنیم. از آن بالا دریا جور دیگری است. خورشید به غرب سُریده است. و نور اُریب آن خطی زرد را روی آبی دریا کشیده، خطی که روی موج ها بازی رنگینی دارند، در نزدیکی افق می شود لَنج هایی را دید که به دو سو روانند. این سو توی ساحل همه باغ است، لنگه را می شود شهر باغ ها نامید، اما با این همه گوش ماهی تلاشی دیگر هم در جریان است. از تَل سُر می خورم،با هر فرود حس و حال شیرینی مییابیم. توی دلم خالی می شود.در حال فرود، سبز باغ و آبی دریا و زرد خورشید درهم می شود، می شود چیزی شبیه تیله های نُملِیتی ابوالقاسم توی بازار مساء.دست حمود از تخت آویزان است،کف دست او پینه بسته و زخمی از خِیط ماهیگیری است، خون دلمه بسته و خشک شده، دستش را بالا می برد، چشمش سقف را درقاب می گیرد، چَندَل هایی که با روغن کوسه "سیفِه" چرب کرده ، و مَنگورهایی که خود بافته، چشم فرومی بندد، کاری برای انجام دادن ندارد.سال هاست صید مروارید نرفته، از وقتی کوسه دوست و همراه صید او یوسف را زد. حالی برای صید ماهی هم ندارد، تنها با شیر تنها بزی که دارد، و ماهی شورهایی که در خُمره انداخته، سر می کند. نور صبحگاهی از لابلای در که با پرده ای پوشیده شده و باد آن را تکان می دهد به درون درز می کند،حصیر بافته شده از برگ نخل درکف اتاق با نور درز کرده هاشور می خورد، نور بافت آن را تغییر می دهد، یک تریشه نور هندسه بدن حمود را روشن می کند.تنی ورزیده اماخسته و خُرد، روی رختخوابش به لختی خود را رها کرده است، به خوابی عمیق می ماند. برهنه است و تنها لنگی به کمر دارد. موهای سینه اش سفید شده است. صدای پاپی سگ او از دور شنیده می شود. کمی پلک او می جنبد، صدای پاپی آرام می شود، صدای دم جنباندن او و صدای قرچ قروچ ماسه زیر پای کسی می آید، کسی پرده را کنار می زند، تصویر ضد نور یک زن، قاب درگاه را پر می کند. نورِ تُند به درون می پاشد. تاریکی اتاق جر می خورد. نور پلک حمود را می زند، روی دست می جرخد. یک تصویر کج از یک زن غرق در نور، روی لبه سکو می نشیند، نگاه زندر اتاق می چرخد، نگاهی کنجکاوانه است، روی برخی از جزئیات اتاق مکث میکند. نگاه می چرخد تا دوباره به حمود می رسد، حمود یکملافه مانند به روی شانه اش می اندازد. چشمان خاکستری او که در کم نوری اتاق تیره تر به نظر می رسد، اما پر شر و شور است. زن را بازمی شناسد، از جا بلند شده به سمت او می رود، شروف عشق دیرین او پا پَس می کشد پرده می افتد، و حمود این بار پرده را پس می زند، و شروف را می بیند، او بَتولِه ای به صورت دارد. برای او نان تفتوک پخته و روی آن مهیاوه و روغن ریخته است در بشقابی که یک دستمال پیچیده است به سمت او دراز می کند.بوی آن در مشامش می پیچد. دو دست در قاب این بده بستان را انجام می دهند، از او می خواهد بماند. دستِ حمود پرده را کنار زده و به گلمیخ چوبیدست ساز خود درون دیوار می آویزد.نور به درون اتاقش سرریز می شود. پاپی دور پای شروف می چرخد، و خودش را به او می مالد، او را می شناسد، و از او مهر دیده است. شروف به تخت دست ساخته بیرون می نگرد، و بُز حمودکه زیر سایه آن دراز کشیده، و یک پیراهن بلند سفید شسته شده روی طناب هم چون پرچمی هم آغوش نرمه بادی است. حمود از در بیرون می آید،یک جعبه کوچک چوبی را به شروف می دهد.دو دست در یک قاب، در این بار دستِ دهنده حمود و دستِ گیرندهشروف است، دست حمود از قاب خارج می شود و دست شروف جعبه را باز می کند، یک مروارید صورتی درشت، که در پارچه مخمل تیره می درخشد. یک زنجیر نقره ای آن را مزین کرده است. برق در چشمان شروف و شرم، بَتولِه را بالا می زند و چهره او را کامل می بینیم. دور چشمش چند چروک ریز خودش را نشان می دهد، سُرمه نرمی کشیده و چشمان میشی اش را قاب کرده، مهری کهنه در آن دو دو می زند. سکوت معنی داری بین شان حاکم است. انگار همه حرف های عالم را زده اند. از آندو دور می شویم و هر دو در یک قاب قرار می گیرند. یک کومه یک تخت جلو آن و یک سگ و یک بز، و یک دریا به وسعت چشمان حمود وقتی دریا خواهر است. شروف به سمت پرچین می رود، در کنار در پرچین پا سست می کند و برمی گردد، دو چشم او گویی می خواهد چیزی بگوید. لبخند نرمی روی صورتش جا باز می کند. حمود میخکوب در سر جای خود ایستاده است و رفتن او را نظاره می کند. گویی آخرین بار است که او را می بیند. پاپی او را بدرقه می کند. بتوله را روی صورت می کشد. و به سوی روستا می رود. حمود به سمت تخت می رود، روی لبه آن می نشیند. و به دریا می نگرد، موجی نرم به ساحل می رسد، روی ماسه ها دراز می کشد، پیش می آید. در زمان برگشت، بخشی به زمین فرو می رود، و بخشی آرام برمی گردد، ماسه خیس رنگش عوض می شود، موج در برگشت به موج بعدی می خورد، موج بعدی سینه سپر کرده، بلند می شود، نور از پشت آن رنگ موج برخاسته را سرخ می کند، نور خورشید، در آغشته شدنش به آب، زرد و نارنجی می شود و سینه آب از آبی به سبزآبی تغییر می کند حمود بارها بارها این هم آغوشی رنگ ها را دیده، و همیشه برایش تازگی داشته، دست دراز می کند، و لباس تفتوک را پس می زند. بوی تازگی و طراوت آن مشامش را پر می کند، شروف را می بیندکه تا برکه توی دشت کلی راه آمده آب از برکه کشیده، توی جَهلِه ریخته و روی سر گذاشته و تا خانه برده، خمیر درست کرده، خمیر را ورز داده، در تنور پخته، به مهیاوه و روغن آغشته کرده و در درون پارچه پیچیده و این همه راه آمده است. پیش از خوردن حس می کند باید آدابی به جا آورد. بلند می شود، پا روی ماسه خنک صبحگاهی می گذارد، ملافه ای که به دور شانه پیچیده را روی تخت می اندازد، به سوی دریا می رود، ماسه ها نمناک می شوند ساحل خیس است به دریا می زند تا زانو در آب می شود، موج ها او را احاطه می کنند، دوستی دیرین به آغوش دریا آمده است، دست و روی می شوید، دوست دارد، در آب شنا کند، با آب و آفتاب یکی شود، اما باید برای خوردن صبحانه خاص آماده شود، لختی می ایستد، به خورشید چشم می دوزد، نور سفید و زننده نخست، را به نوری نرم و گرم لذت بخش در درون تبدیل می کند، سر فرود می آورد، با چشم خورشید دریا رنگی دیگر دارد. برمی گردد لبه تخت می نشیند، ماسه ها به پایش چسبیده اند، پاپی کنار او می آید و روی ماسه ها دراز می کشد.لقمه ای به پاپی و لقمه ای خود می خورد، پس از چند روز غذای تکراری، این صبحانه طعمی دیگر دارد. شروف به خانه رسیده، بتوله را برمی دارد، مروارید را از جعبه بیرون می آورد و به سینه می آویزد، صدای عصای یوسف در حیاط می پیچد، شروف برنمی گردد، مروارید صورتی روی پوست آفتاب سوخته اش درخششی دارد، یوسف در آستانه در ظاهر می شود، مروارید را در سینه او می بیند، آن را باز می شناسد، پس از صید مروارید، حمود به جای سه مروارید، این مروارید صورتی را برداشته بود، آن روز را بیاد می آورد. بی هیچ سخنی با لبخندی سرد برمی گردد. وقتی یوسف دیگر نفسی برایش نمانده بود، طناب را تکان داد. حمود برای لحظه ای به مرغکی که خسته از پرواز روی نوک لنج نشسته بود، خیره شده بود، و لرزش طناب را ندید، وقتی تکانه های آن را دید،به آن چنگ زد و بغل بغل سریع آن را کشید، اما فشار آب، فشار نفس گیری یوسف گوش او را پاره کرد، و بوی خون کوسه را فراخواند، به چشم به هم زدنی، پای او را زند، حمود او را بالا می کشد، اما خونین، زخم او را می بندد و به ساحل می رسند، یوسف در بندر جار می زند که حمود برای ناکار کردن او چنین کرده است، حمود هیچ توضیحی ندارد، حس می کند نمی تواند بماند. از بندر کناره می گیرد، همه می دانند، حمود و شروف عاشق یکدیگرند، یوسف که حریف را از میدان به در کرده، به خواستگاری شروف می رود، و پدر او موافقت می کند، یوسف با غَصب عشق حمود در خیال خود او را ناکار کرده است. تنها یک بار وقتی چِلِنگَرهادر مسیر نزد حمود اُتراق کرده بودند، پس از می گساری وقتی یکی شان از حمود پرسیده بود: "چرا برای عشقت نجنگیدی؟" و او گفته بود. "عشق با جنگ بدست نمی آد، عشق با جان بخشی عجین است." و با آن ها تا صبح رقصیده بود.با غلوم به قصد صید ماهی به روی موج شکن می رویم، نخستین بار است، قصد صید می کنم، کلی سنگ به دریا ریخته اند، تا جلو خشم دریا را بگیرند، و موتورلنج ها در پناه آن آرام بگیرند، و ما به پیشواز موج می رویم. در پیشانی موج شکن جایی که دریا ژرف تر است. غلوم می گوید این جا مناسب است، کِرم از زیر ماسه های ساحل کَندِه ایم، غلوم آن را به سر قلاب می زند، و خِیط را که در فاصله ای از قلاب به یک سرب بسته است تا سنگین شود. دور سر می چرخاند، و به دور دست پرت می کند، چَنبَره خِیط باز می شود، قلاب به درون آب فرو می رود، غلوم روی سنگی می نشیند، با فاصله ای از او می نشینم، غلوم برای دیدن زَنِش احتمالی سر خیط را روی انگشت اشاره سفت کرده است. نگاهی به دور دست می کنم، لنجی از دور به سوی ساحل می آید. چشم انداز لنگه از دور به مجموعه باغ هایی می ماند، و در لابه لایش بادگیرها بلند بالا قد کشیده اند. از وقتی موج شکن کشیده اند پوست قدیمی گمرک کمتر دیده می شود. غلوم ناگاهدست سفت می کند و می گوید: "نوک زد." و خیط را می کشد. ماهی خیلی زور دارد. غلوم به تقلا می افتد. خِیط دارد دست او را می بُرد، دستمالی که به همرا داریم را دور دستم می پیچم و سر خِیط ر از او می گیرم، و شروع به کشیدن می کنم، خیلی زور دارد، به کوهی می ماند. می پرسم: "غلوم نَهَنگِه؟"، غلوم می خندد می گوید:" صَب بُکو." دستمالی دیگر دور دستش می پیچد و خِیط را از من می گیرد، شُل می کند، انگار او را دارد رها می کند، دوباره می گیرد، بعد می گوید: "باید خَسسَش بِکِنِم." باید ماهی را خسته کرد تا بتوان شکارش کرد. بعد ناگاه شروع می کند به کشیدن، وقتی از آب بیرون می آید. یک ماهی یک کیلویی است. غلوم می گوید: "کولیَه، کولیَه." نوک بلند و دم افقی دارد. کوسه است. تازه می فهمم وقتی حمود می گفت، یک آن زد و رفت یعنی چه. خودش را به سنگ های موج شکن می کوبد. تاب دیدن جان کندنش را ندارم. بلند می شوم و روی موج شکن می ایستم. این بار که از تل گوش ماهی ها بالا می روم متوجه تغییری در دریا می شوم، دریا بالا آمده است و آن حوضچه که از آن ماهی گرفته بودم را پوشانده است. و حوضچه به دریا پیوسته است به خواهرم نشان می دهم. یاد ماهی صید شده ام می افتم. به سمت آن ها می دوم، ماهی را برمی دارم هنوز زنده است و در تنش ریزیک زَنِش وجود دارد با شوق می گویم:" مامان این زنده است." عمه ام نگاهی به ماهی می اندازد و می گوید: "هامور خیلی جون داره، گاه وقتی سرش رو هم می بری تنش می زنه." دلم کنده می شود. تازه حس می کنم من با گرفتن او داشتم او را می کشتم به سوی دریا می دوم کنار آن می نشینم. و ماهی را به آب می سپارم. ماهی آرام جان می گیرد، باله می گشاید و می رود. کمی جلوتر برمی گردد. انگار نگاهم می کند. و در دریا گم می شود، خوشحال داد می زنم:"زنده شد رفت." به دریا نگاه می کنم، یک موج نرم می آید و پایم را در آغوش می کشد، برخلاف همیشه خود را کنار نمی کشم. انگار باید با این کار به دعوتش پاسخ بدهم. آن ها بلند می شوند و با هم به خانه می رویم. اما چیزی از من در آنجا می ماند.

21 اردیبهشت1399

محمدرضا روحانی

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی : ۱
غیر قابل انتشار : ۰
ندا
Iran, Islamic Republic of
۰۸:۵۹ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۷
۰
۰
افسان
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۷
۰
۰
دلچسب و رویایی به سان خود دریا
افسان
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۷
۰
۰
دلچسب و رویایی به سان خود دریا
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۲۳:۲۶ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۷
۰
۰
عالی.
میترا تراکمه
Iran, Islamic Republic of
۰۵:۰۱ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۷
۰
۰
داستان زیبایی است ازامیختگی واقعییت وخیال وبوی اشنای شرجی ودریا. دوران رونق لنگه وصید مروارید.
نویسنده باقلم پرقدرت خویش طبیعت راچون تابلو نقاشی ترسیم میکند وبرای لنگه داشتن چنین فرزندان هنرمندی برازنده است
فاطمه آشناگر
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۵۴ - ۱۴۰۰/۱۱/۲۲
۰
۰
توصیفی زیبا از نور، دریا و سبزی باغ