عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۴۶۹
  • | تعداد بازدید: ۷۳۳
  • ۱۲ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۰:۵۰

از آشپزخانه بيرون آمدم، فرخنده داشت گرد گيری ميکرد.
-امروز بيرونو تميز نکن، کارت تموم شد بيا اتاق من!
جلو در اتاق سلمی ايستادم، تلنگری به در زدم!
-بله مامان!
-يه خودکار بيکِ تموم شده ميخوام! داری؟
-خودکار تموم شده رو کی نگه ميداره آخه؟
-ميخوام سئوالات امتحانيو روی ورق استانسيل بنويسم، يادم رفته قلمشو از مدرسه
بيارم! فردا بايد سئوالا رو تحويل بدم.
آشفته ومضطرب رفتم اتاق خودم، به اميد پيدا کردن خودکار بی جوهر توکشوی ميز
کهنه ی گوشه ی اتاق!
در اتاق را که باز کردم، رايحه ی تند سيگار و دود که فضا را آکنده بود به سرفه ام
انداخت. چند بار در را باز و بسته کردم، نشسته بود لبه ی تخت، با همان شلوار جين
رنگ و رو رفته و بلوز لاگوست سبز بد رنگی که دوست نداشتم، و هر وقت ميخواست
عصبانيم کند می پوشيد! پاهايش رو روی هم انداخته و سيگار ميکشيد. نگاهم ميکرد
و در همان حال پک محکمی به سيگار زد و دود غليظش را بيرون داد و همراهش
سرفه های آزار دهنده و پر از خلط.
-خاموش کن اون لعنتيو!
خاموش نکرد و خاکسترش را در فنجان خالی چای که دستش بود تکاند. کاری که از
آن متنفر بودم و ميدانستم عمدا ميکند. اگر دستش را دراز ميکرد زير سيگاری روی
ميز پايه کوتاه کنار تخت بود!
رفتم پرده را کنار زدم، سعی کردم پنجره را باز کنم،
-حالا هرچه خاکه هجوم مياره داخل.
برگشتم سمت ميز.
-زری! دارم ميرم!
ايستادم روبه رويش.
-خوب برو! کی جلوتو گرفته؟ مثل هميشه که وجود حاضرغائبی!
پريد تو حرفم:
-دارم برای هميشه ميرم. بعد امتحانات بچه ها ميام و بدون کشمکش و جنجال به اين
سناريوی مسخره خاتمه ميديم، توهم که ازخداته.
يکه خوردم! اين حرفش خيلی تازه بود، لختی نگاهش کردم و سعی کردم لحن آرامی
به صدايم بدهم:
-موافقم، منم خسته شدم ازين نقش بازی کردن و ادای زنهای خوش بختو درآوردن!
اگر به خاطر بچه ها....
-پای بچه ها رو وسط نکش، بگو به خاطر اون غرور لعنتی و حفظ پرستيژ احمقانته
که داری ادامه ميدی. خوشبختانه من اين مشکلو ندارم. ميخوام بقيه ی عمرمو نجات
بدم. ميخوام نفس بکشم، اينجا دارم خفه ميشم.
فرياد زدم: برو! برو... تو حالاشم تو اين زندگی نيستی، هيچوقت نبودی!
در اتاق باز شد، سلمی و پشت سرش سامی و فرخنده پريدن تو اتاق:
-مامان! چی شده؟ چرا داد ميزنی؟
و اشکهايم را که ديد تندی گفت :
-سامی، برو به خاله نسرين زنگ بزن.
- نه نميخواد به اون زنگ بزنی. من چيزيم نيست، يه خورده عصبيم، نگران مامان
بزرگم فردا روز عملشه، جريان اين رامش محبی هم منوبه هم ريخته. فرخنده برو به
کارت برس، شما هم برين سر درساتون!
نگاه سلمی به دست سامی افتاد:
-تی شرت من دست تو چه ميکنه؟
-تو بگو تيشرت تو توی دراور من چه ميکنه؟
و نگاه هر دو به من برگشت.
-مامان تو معلمی يا مشاور يا مربی پرورشی؟ رامش محبی چرا مشکلشو به اونا نگفته
اومده سراغ تو؟ مگه خاله نسرين مشاور نيست؟ چرا تو کارايی که مربوط به تو نيست
دخالت ميکنی؟
و خودکاری که دستش بود گرفت طرفم.
-بيا اين خودکار. تازه خريدم ولی هر کار کردم ننوشت!
سامی گفت: مامان، جزوه گرامرمو پيدا نمی کنم، لازمش دارم.
گفتم: ميام برات پيداش ميکنم، لا به لای کتاب دفتراته. فقط يکی دو ساعت به من مهلت
بدين. حالام بريد و بذاريد به کارم برسم، امروز غذا حاضريه.
هر دو يکصدا گفتند:
-ميدونستيم!
وپشت سرش سلمی: بابا نباشه آشپزخونه تعطيله.
آزرده نگاهش کردم:
-جای مزه پرانی برين سر درساتون. فردا امتحانات شروع ميشه.
-من فردا امتحان ندارم. شنبه با اون سلامی عقده ای فيزيک دارم.
-مودب باش.
--راست ميگم ديگه! با همه لجه الا شاگرد خصوصياش. فقط هوای اونا رو داره!
دروغ ميگم سامی؟
وسامی در تاييد خواهرش گفت: مامان همه ی بچه هاميگن، تو چون همکارته ازش
دفاع ميکنی!
بازوی جفتشان را گرفتم و به طرف در هل دادمشان:
-بريد وقت منو نگيريد. به فرخنده گفتم به اتاق شما کاری نداشته باشه.
در را بستم، برگشتم سمت ميز. چشمم به تخت خالی افتاد.
-کاش آن به قهر رفته ما بازآمدی!
حيرت زده باخودم گفتم:
-چرا اين شعر به ذهنت آمد؟
وشروع کردم به لرزيدن. آشکارا و از درون ميلرزيدم. نشستم روی صندلی پشت ميز
و دستهايم بی اختيار در موهايم فرو رفت. چند لحظه به اين حال ماندم شوری اشک
را روی لبم حس کردم و داغی گونه هايم که انگار از تبی ۴٠ درجه ميسوخت!
تمرکزم را از دست داده بودم. تند تند با خودم تکرار ميکردم: آروم باش، نبايد بهش
فکرکنی، الان نه، الان نه!
وبرای فرار از افکار آزار دهنده ای که داشت ديوانه ام ميکرد، با دستهای لرزانم تلفن
روی ميز را کشيدم سمت خودم، گوشی را برداشتم، شماره ی منزل رامش را که از
دفتردار گرفته بودم شماره گيری کردم، نفس عميقی کشيدم و به زنی که آنسوی خط
بود گفتم:
-سلام خانم، من دبير ادبيات رامشم، ميخواستم با نامادريش حرف بزنم، ممکنه؟
-ايشون الان خونه نيست، من عمه ی رامشم، درخدمتم.
-خانم، شما که عمه ی اون هستی چرا جلوی داداشتو نميگيری؟
-حتما اومده به شما هم گفته ميخوان زورکی بدنش به برادر زن باباش، آره؟
-بله! التماس ميکرد با باباش حرف بزنم! دلم براش خيلی ميسوزه، اين دختر فقط ١۶
سالشه، گناه داره، ميخواين به مردی بدين که ازش خيلی بزرگتره؟ اين طفلی دوست
داره ديپلمشو بگيره معلم بشه، اين چه ظلميه؟ اقلا بذارين امتحانات امسالشو بده.
-خانم دروغ گفته! برادر خانم داداشم متاهله. از خودش اين حرفارو در مياره! اين
دختر روانيه ولله من که عمشم از دستش به تنگم!
و گوشی را گذاشت.
گوشی به دست غرق افکار ناخوش آيند و مغشوش، بيحرکت مانده بودم که سوت آزار
دهنده ی گوشی مرا به خودآورد.
هنوز به درستی گوشی رو سرجايش نگذاشته بودم که تلفن زنگ خورد:
-الو، زری؟ نسرين بود؟
دلم نمی خواست جوابش را بدهم. ازنصيحتهای تکراريش گوشم پر بود.
-زری با توام، من اومدم پيش مامانم، ناغافل دلش درد گرفته دکتر ميگه بايد کيسه
صفراشو بيرون بياريم، منم مجبور شدم بيام پيشش. ميشه فردا جای من بری مراقبت؟
آهسته گفتم:
-نگران نباش، فردا ميرم سئوالمو تحويل بدم، جات می ايستم.
-کدوم سئوال؟ درس تو که امتحانش استانيه، سئوال ازاداره مياد!
- وای خوب شد گفتی! راستی، باعمه ی رامش حرف زدم.
-کی؟ کدوم عمه؟ رامش عمه نداره! اين زن باباشم ديوونس! ازبس التماس کرد من و
مربی پرورشی رفتيم خونشون مارو انداختن بيرون! گفتن دختر خودمونه، شما چه
کاره اين؟ زنه کلی ليچار بارمون کرد! زری جون، من يه هفته نيستم. اين مدت
جورموبکش، ممنونتم جبران ميکنم عزيزم بای.
ايستاده بودم وسط اتاق و خودکار سلمی توی دستم:
-بی سروته...
تلنگری به در اتاقم خورد:
-خانم؟ موبايلتونو آوردم. داشت زنگ ميخورد. سلمی خانمه ازهامبورگ.
گوشی را گرفتم.
-سلام مامان، چرا گوشيو جواب نميدادی يکربعه زنگ ميزنم؟
-بگوعزيزم، گوشی جا مونده بود تو آشپزخونه.
-مامان فردا ميری سر خاک؟ دلم خيلی گرفته مامان. الهی بميرم برات، الان عکس
سامی جلو رومه. دلم پيش شماست کاش اونجا بودم.
وهق هق گريه اش دلم را ريش ميکرد. نتوانست ادامه بدهد، قطع کرد.
فرخنده آمد: خانم کارام تموم شده، هر وقت خواستين حياط و راه پله ها رو تميز کنين
زنگ بزنين منير رو بفرستم.
- بيا قبل رفتنت کمک کن اين کارتنو تا موريانه نيامده سراغش ببريم بيرون!
روتختی رابالازدم کارتن پر از کاغذ و روزنامه را کشيديم. درش به لبه تخت گير کرد
و جر خورد. مقداری از محتوياتش پخش شد. دو تا کاغذ که به هم سنجاق شده بود،
از بينشون برداشتم. اولی بريده ی يک روز نامه بود، اسفند ٧۶ حادثه سقوط اتوبوس
دانشجويان شريف، ٧ نفر کشته، و دومی يک آگهی فوت، ارديبهشت ۶٨
"با کمال تاثر و تاسف درگذشت جانگداز آقای محمود و همسرشان خانم نسرين درسانحه
تصادف به اطلاع عموم ميرسانيم."


#کرونا بیماری قرن را جدی بگیریم
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
گریمیباس
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۶/۱۲
۰
۰
باسلام خدمت شما و همه عزیزان شاغل درمجله مروارید مهر مثل همیشه داستا نات عالی وخوانی بهترینها را برات از خدا میخوام
مدیر پایگاه با سپاس از شما که مروارید مهر را مطالعه میکنید