عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۴۹۱
  • | تعداد بازدید: ۷۰۷
  • ۱۵ آبان ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۱
آن روز به هوای برداشتن سندخانه که درباره فروشش با آقای مرتضوی بنگاهداردوست باباحرف زده بودم رفتم اتاقش اتاقی که از روز به خاک سپاری مادردرش بسته بود ،در را که باز کردم بی اختیار گفتم سلام ! سلامی ‌که این بارجوابی نداشت!
اتاق هنوز بوی مادرمیداد!
انگار لبه تخت نشسته وبا چهره ای که نشان ازدرد کشنده اش داشت داردنگاهم میکند.
رفتم سراغ کمدلباسیش،
آنجا جعبه ای ازچوب گردو داشت که رویش منبت کاری شده بود!میدانستم سند خانه را درآن جعبه نگه می دارد جعبه را برداشتم! وبا کلیدی که زیر پوشش مخملی طبقات کمد بود درش را باز کردم چشمم که به سند خورد یکهو مادر آمد جلوم!وصدای پراز رنجش او که میگفت میخواین آخرعمری منو از آشیونم جدا کنین! ازین باغچه ها وگل وبوته هام !این درختا وبوته های گل مثل بچه های من هستن! نهالاشو نو با دست خودم کاشتم! این نخل وانبه ودرختان لیمو وپرتقال به سفارش من نهالشو ازمیناب آوردن وخودم گفتم کجا بکارن! چه ذوقی میکردم برای قد کشیدنشون!چه عشقی داشتم واسه آبیاری وتیمارشون ! وقتی تو ایوون که الان با شیشه وحفاظ آهنی جلوشو بستی می نشستم ازبوی یاس رازقی وگل محمدی واطلسیهای رنگارنگ باغچه جون میگرفتم ،این بوته کیدی که برای گل دادنش بابات لوطی آورد ودورش زدن ورقصیدن تا بالاخره گل داد،همه اینا جزئی از گذشته وعمر منه مادر چطوردل بکنم،؟ بذار این باقیمونده عمرمو جایی که دوست دارم باشم !میدونم زیر سر اون دوتا ست که بهت فشارمیارن! تو ازاولش هم با علی وکوکب فرق داشتی مادر! همیشه هم چوب مهربونیت روخوردی!بمیرم برات که زندگیت هم به خاطر ما ازهم پاشید نخواستی پدرومادرپیرتو تنها بذاری و بری دنبال زندگیت! این بار اگه علی یا کوکب تماس گرفتن حوالشون بده به من !خودم جوابشونومیدم
مادر حتی بعد مرگش هم دلواپس خانه اش بود!دستم میلرزید! زیر لب گفتم مادر!این خانه و باغچه هایت بدون تو قابل تحمل نیست! بدون تو روح زندگی ازین جا رفته! حتی گلهای محمدی واطلسیها هم بی رنگ وبو شدن!

آمدم درجعبه راببندم که چشمم به جیب روکش ماهوت قرمز رنگ جعبه خورد دست کردم داخل جیب جعبه ، یک کاغذ تاخورده آنجا قرار داشت کاغذی که به مرورزمان رنگ کهنگی گرفته بود.
با کنجکاوی تای کاغذ راباز کردم یک نامه بود!
به خط نسخ که معلوم بودنویسنده آن سوادمکتب خانه ای داشته!
شروع کردم به خواندن!
عزیزتی یومّا!بعد از سلام این نامه را برای طلب حلالیت برایت می نویسم یوما! مادرت راحلال کن!دخترم
درحقت بدکردم،خدا بکشدم،چکنم که من گردن شکسته دستم زیر ساطوربود!مادربه فدای دل مهربانت که همین دل مهربان زنجیرت کرد!
داشتی عروس میشدی عزیزم!
دوهفته مانده بود ماه صفرتمام بشود! واول ربیع حنا بندان وعقدوعروسیت بود!با سید جلال پسرعموت!
چقدر خوش حال بودی،چقدر ذوق داشتی که جاری خواهرت میشوی،
اما من دلم گرفته بود، غصه میخوردم،هرچه عروسیت نزدیکتر می شد حال من هم بدتر میشد،موقع عروسی خواهرت هم،همین حال داشتم
آغات میگفت :
ام احمد،اگر هربارکه دخترعروس میکنی این طور پس بیفتی که چیزی ازت نمی مانه.
آن روز یادته ؟ توبادگیر سرسجاده بودم، داشتم درخلوت گریه میکردم که آمدی!ابروها ودور چشمهات روباخِطاط سیاه کرده ویک خال درشت هم گذاشته بودی وسط ابروهات!
یک دستت بالای سر ودست دیگرت زیر چانه وسرت را جلوعقب میبردی ومیخواندی
هلا یا رمّانه!هَلایا رُمّانه!الحلوه زعلانه!الحلوه زَعلانَه!
گفتی :یوما داری ازدستم خلاص میشی! محض دل من بخند یوما!وآخرش مرا خنداندی.
آنوقت گفتی :
یاه فدای خنده ات !روحم تازه شد!
آخ !دختر مسکینم!عزیز بداقبالم!
نمیدونستیم میخوادچه مصیبتی برامون رقم بخوره! فَطّوم خواهرت که سومین بچه را درشکم داشت و پابه ماه بود!دعا میکرد بعدعروسی توزایمان کند!
طفل معصومم با اون ضعف ولاجونی همیشگی دو تا بچه شیر به شیر زاییده وسومی هم نزدیک آمدنش بودهرروزازیه دردی مینالید! ورنگ به صورت نداشت
ودرست دوشب مانده به حنا بندان تو دردش گرفت ! بچه ام این بار طاقت نیاورد!
بارش زمین گذاشت ونفس خالی کرد!
عروسیت عزاشد!
جای جامه سبز سیاه پوش خواهرت شدی که رفت وسه تا یتیم پشت سرش گذاشت!
رویم سیاهه دختر مراببخش دختر من کردم!من به آغات گفتم سیدهادی زن میگیره جگرگوشه هام میفتن زیردست زن بابا!
من پشت سرت زیرگوش سیدجلال خوندم که ازتوبگذره!باخودم میگفتم فرقی نمیکنه هردوپسرعموشن!عوضش ثواب میکنه ویتیم خواهراشو بزرگ میکنه.
اگر جلال یکباره رفت قطر وپیغام داددیگه برنمیگرده تقصیرمن بود!، اگرمرتب جلو چشمت آه وافغان کردم وبه سروسینه زدم که دل نازکت به رحم بیاد فقط وفقط جگرم برای این طفلهای معصوم میسوخت!
من آغات رووا داشتم به سیدهادی بگه ترو بگیره!
وتوهم بااون دل نازکت ازروی اکراه واجباربله گفتی!وبعد چله خواهرت عاقد آمد مثل بیوه زنها عقدت کردن و
وقتی داشتی ازخانه میرفتی دم دربه من گفتی :یوما! مکتوب منهم این بود ولی انگار به مسلخ میبرندم یوما ! واین حرفت آتش به جانم انداخت!واز داخل سوزاند مرا
شش ماه بعد سیدهادی به بهانه کسادی بازار لنگه دست تو وبچه ها را گرفت وکوچید بندرعباس ! یکباره تووبچه ها ازم دورشدید. این جدایی وفراق برام سخت بود مریضم کرد!! انگار دستی گلوم گرفته داره مدام فشارمیده ! الان سه ساله رفتی بندر فقط خط مینویسی!منم روی آمدن ندارم تو نمیدانی اما خودم که میدانم چه به روزت آوردم!
امروز علویه دخترملا نرجس اومدخداحافظی داره میادبندر خواستگاری برای پسرش !گفتم این نامه ازطرف من بنویسه وبیاره برات! حلالم کن دخترم نگذارحق تو در گردنم باشه وازدنیا برم بااین حالی که دارم می ترسم !میترسم مادر
مادرت فتحیه را ببخش !
با دستهای لرزانم نامه را ریزریزکردم و
فکر فروش خانه رااز سرم بیرون انداختم! این جارا نگه میدارم به هرقیمتی!



هلا یا رمانه،:سلام رمانه خوشگله ناراحته
خِطاط:نوعی مداد ابروی دست ساز خانگی




#ماسک کافی نیست، فاصله اجتماعی و حذف مهمانی در مهار کرونا بسیار مهم است
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
مرجان
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۲۳ - ۱۳۹۹/۰۸/۱۵
۰
۰
مثل هميشه عالي
میترا تراکمه
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۸/۱۵
۰
۰
مثل همیشه زیبا ودوست داشتنی
ليدااسماعيلى
Iran, Islamic Republic of
۰۳:۱۳ - ۱۳۹۹/۰۹/۰۹
۰
۰
چقدرزيبا آيين هاى قديمى هرمزگان عزيز رودرلابه لاى قصه بيان ميكنيدمثل لوطى آوردن ورقصيدن پاى نهال بى بارى كه ثمربده.
من عاشق قلم زيباتون هستم
استاد شما سيمين دانشور خطه هرمزگانيد