عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۵۰۵
  • | تعداد بازدید: ۸۲۱
  • ۲۱ آذر ۱۳۹۹ - ۲۳:۲۴
آفتاب تازه داشت جان میگرفت و گرمایش رطوبت لزج و شور شرجی اول صبح را خشک و ردی از شوره روی پوست تیره و آفتاب خورده جاشوها به جا میگذاشت. لنگر انداخته شده و سله های پر از حشینه و متوی نمک خورده که نتیجه ی صید این چند روزه بود، روی عرشه چیده و منتظر که ماشوه علی احمد بیاید و سله ها و ناخدا یعقوب و بقیه را برساند به خشکی. عبادی از خوشحالی روی پا بند نبود، ناخدا که زیر چشمی می پاییدش گفت:" ها عبادی، می بینم دل تودلت نیست! پسر همش دوسه روزه از خونه دوری! حالا با دمت گردو میشکنی که این جهاز باید برای تعمیر و سیفه کاری بره روی جدّاف هان؟ ولی خوش حال نباش میریم روی جهاز دیگر کار می کنیم! " ناخدا این را نمیدانست عبادی که نزدیک شش سال از کارش روی این جهاز می گذشت و حالا سکاندار بود تصمیم گرفته با آنها نرود و مدتی به خودش استراحت بدهد، اما حرفی درین باره به ناخدا نزد و وقتی بالاخره پایش رسید به خشکی، سمت خانه پرواز کرد. دلش برای بی بی و برای فطومی خیلی تنگ شده بود. یاد فطومی که افتاد ضربان قلبش شدید شد، مثل هر بار دیگری که به او فکر میکرد، حس کرد برای دیدنش هر چند با ترس و لرز و دزدانه و آنهم برای چند دقیقه، بی طاقت شده. رسید جلو در خانه که دو لنگه اش روی هم افتاده بود، در را باز کرد و رفت داخل و وارد حیاط که شد، بی بی و صالحه زن مرزوق را دید نشسته اند جلو در بادگیر قلیان میکشند و دله قهوه هم کنارشان! بلند سلام کرد و یکراست رفت دستبوس بی بی، و بعد بلافاصله سرچاه. رطوبت و شوری آب دریا نشسته بود به دشداشه و به پوست تنش. همیشه یکی دو جهله آب شیرین برای آب تنی او آنجا جدا گانه گذاشته بود و موقع سرما باید منتظر آب گرم میماند. بی بی بیرون با لباس تمیز و لنگی که خودش را خشک کند منتظرش بود. لباسش را که پوشید و از سر چاه بیرون آمد، هنوز آندو توی ساباط جلو در بادگیر نشسته بودند. از مقابلشان گذشت و چپید توی بادگیر که تا قبل اذان چرتی بزند و خستگی در کند. یکی دو ساعت مانده بود ظهر بشود، همان طور که دراز کشیده و نگاهش به سقف لوله بادگیر بود، صدای بی بی را می شنید. در میانه حرفهایش این جمله توجهش را جلب کرد: "والله دخترای امروز چشم سفید و بی حیا شدن! مکیه میگفت امروز فطوم به من گفته کاش بابای من هم جای ماهی گیری مثل غیص مرزوق مغاص بود و برایم محار ناعمه از دریا می آورد تا با مروارید آن پَدری برای دماغم درست کنم." اسم فطومی را که شنید بی اختیار نیم خیز شد! همه جسم و روحش شد گوش برای شنیدن. در ذهنش فطوم را مجسم کرد که یک پدری با نگین مروارید دربینی دارد و با آن لیسی سفید گلدار و کندوره گلابتونی پشت در خانه کمین کرده تا عبادی از ته کوچه پیدایش شود، تا در را نیمه باز کند و برای چند دقیقه جلو در بایستد و آندو یکدیگر را با آن حالی که عبادی حس کند نفسهایش شماره افتاده دزدکی ببینند!! آه...فطوم ... باصدای بی بی که همزمان تکانش هم میداد چشم ها را گشود:"پاشو یوما، وقت نهاره. بلند شد نشست، بوی خوش مجبوس ماهی، که با گباب نمک سود درست شده بود، دهنش را آب انداخت. عاشق غذاهایی بود که بی بی می پخت. بی بی زکیه تنها کس او بود. از وقتی خودش را شناخت در سایه چتر محبت و حمایت او احساس یتیم بودن نمیکرد، چون بی بی همه جوره هوای او را داشت. و هر کاری از دستش ساخته بود انجام میداد تا عبدالله که عبادی صدایش میکرد، احساس کمبود نکند. این زن ریز نقش با آن اندام لاغر استخوانی که همیشه پیشانی و گونه هایش رنگ نیلی بتوله داشت، و از وقتی عبادی یادش میآمد او را سر تا پا مشکی پوش دیده بود، شیر زنی بود برای خودش! بی بی او تنها نبود که، بی بی زکیه ی همه آبادی بود! از قابلگی که اکثر بچه های آنجا را به دنیا آورده بود و درمانگری و سوراخ کردن گوش و بینی دخترها، تا مشاور خانواده و ریش سفیدی بین اهالی! همه این کارها را انجام میداد و همه هم قبولش داشتند و مورد اعتمادشان بود. نهار در سکوت صرف شد. عبادی مجمعه را بلند کرد ببرد سر چاه که صدای کوبه در بلند شد. بی وقفه و پشت سر هم، طوری که بی بی زیر لب گفت:" اللهم اجعله خیراً – خدایا به خیربگذرون ". مجمعه را زمین گذاشت و دوید سراغ در. کوکب خواهر زن غیص یوسف بود، یوسف دریا بود و زنش داشت فارغ میشد. بی بی عبایش را برداشت و کبکابش را انداخت سر پا و رفت. سرچاه، عبادی روی چارپایه نشست و ظرفهای نهار را شست و با آب شیرین آبکشی کرد. نمیدانست بی بی کی برمیگردد. نشست روی پله های ساباط و زل زد به حیاط ساروجی خانه و باغچه مربع شکلی که درست وسط حیاط بود و فقط یک نخل وسط آن قرارداشت و بی بی میگفت پدرت نهالش را کاشته. صدای در او را به خود آورد، در دل گفت "یعنی به این زودی؟" ولی بی بی که در نمیزند؟! دوید ودر را باز کرد. الله الله ازآن چشمها! الله الله ازآن یک جفت چشم سیاه! لحظه ای به چشمهای او نگریست اما بلافاصله نگاه فروپوشید! اما همین یک آن برای گر گرفتن عبادی بس بود! وصدای نرم و آرامی که انگار از آن دورها می شنود:"یوما این رنگینک داده بیاورم برای شما، رطب نخل خانه خودمانه." دوری رنگینک را در دستهای لرزان عبادی گذاشت و رفت، انگارگریخته باشد! اینجور که او دست پاچه برگشت و قدم تند کرد اسم دیگری نداشت! فطوم دختر مکیه بود، خیلی وقت بود او را ندیده بود ولی فوری شناختش، کی اینهمه بزرگ شد؟ این دختر تا دیروز مفش آویزان بود و بُخنَق به سر با عروسکهای پارچه ای که مکیه برایش میدوخت روی سکوهای جلو در خانه اشان با دخترهای دیگر بازی میکرد، یا روی ماسه های ساحل، رو به روی خانه آنها با شنهای مرطوب خانه میساخت، و او با لگد خانه شنی را خراب میکرد، تا اشک او را دربیاورد! و حالا در فاصله این چند سال چقدر بزرگ شده و قد کشیده بود! ناگهان به خودش آمد. داشتند در میزدند آن هم با کوبه مردانه و او در خیال اولین دیدارش با فطوم انگار کر شده بود! دوید و در را باز کرد. عدنان بود، کجایی پس، داشتم برمی گشتم! یکدیگر را بغل کردند. --کی از دریا برگشتی؟ --دیروز عصر رسیدم خونه. همین یک ساعت قبل آشپز جهازتون رو دیدم اومدم سراغت. ناصر همین روزا پیداش میشه. جهازشون طرفای کیش رفته. عبادی خرک در را از بیرون انداخت و دوتایی قدم زنان رفتند سمت ساحل و روی تخته سنگی نشستند، جایی که عبادی میتوانست در خانه را ببیند. --میگم عدنان! مدتیه تو سرم افتاده که غوص برم! دیگه سکانداری جهاز بسه، دلم میخواد منم مثل پدرم مغاص بشم! --تو از اولم میخواستی غوص بری. با بی بی چه میکنی!؟ و مشکل عبادی مخالفت بی بی بود. یادش آمد که وقتی پنج سالش بود، یک روز از آرزویش با بی بی حرف زد و او سخت برآشفت!:"یکی رو غوص ازدستم گرفت بسه! یوما! طاقت داغ ندارم! فقط تو برام موندی! دل اینکه بری غوص و من بمیرم و زنده بشم تا برگردی ندارم! و او هم سکوت کرده بود، اما جایی ته قلبش، آرزوی اینکه روزی مثل پدرش بشود همیشه موج میزد. نه سالش که تمام شد و قرآن را پیش ملای مسجدشان ختم کرد، چند ماه بعدش، بی بی او را سپرد دست ناخدا یعقوب رفیق قدیمی پدرش که زمانی ناخدای سمبوک بود، و ازو قول گرفت که روزی از عبادی هم مثل خودش یک ناخدای ماهر بسازد. ناخدا او را به سرهنگ جهاز، حمودی، سپرد او هم گذاشتش وردست جاشوها تا کم کم کار یاد بگیرد، و روزی که هم بزرگتر شود و هم کار کشته تر، سکانداری را به او بسپارند، و پسر غیص عبد الرئوف معروف شد پادو جهاز سماچ! رویش نمی شد به بی بی بگوید این کار را در شان خود نمی بیند، میدانست اگر از آرزویش با اوبگوید، باز هم همان حرفها را خواهد شنید. آرام انگار با خودش حرف میزند گفت :"ولی حالا فرق داره، بی بی باید راضی بشه، چاره همینه! " عدنان دستی به پشتس زد:"خداکریمه رفیق! هرچه اومصلحت بدونه! " خورشید به آرامی داشت در دریا فرو میرفت. عدنان خداحافظی کرد و رفت و او هم برگشت خانه و به بادگیر پناه برد. خوب! پس تو ماهی گیری دوست نداری! فطوم! قولت میدم اگه مغاص نشم و برات محارلب سیاه نیارم پسر عبد الرئوف نیستم! چشمهایش بسته بود. و نفهمید چه مدت گذشت که زمزمه ای آرام مثل لالایی او را به خود آورد : "حنّش عجین، حنّش عجین" "حنایت خمیرشده است،" به نظرش صدای بی بی آمد که شعر مراسم حنابندان با خود زمزمه میکرد، چشم باز کرد و بی بی را دید ظرف مخصوص خمیر کردن حنا مقابلش گذاشته ومشغول است،بلند شد نشست: "حیاک الله بی بی کی آمدی؟" --"یک ساعتی میشه، وادامه داد زن یوسف هم سومی را به دنیا اورد، یک پسر سالم و خوش بنیه، انشاء الله قدمش برای بابا و یوماش خیرباشه". ---بی بی ، حنا خمیر میکنی!؟ ---"میخوام سرم حنا بذارم! مدتیه ازش گذشته! چندروزه سرم سنگین شده ودرد مِیکنه." هوا کاملا تاریک بود و فانوسها روشن. چه مدت گذشته بود؟ انگار درخوابی عمیق زمان را سپری کرده باشد. سابقه نداشت موقع روز آنهمه بخوابد! بی بی فانوسی برداشت و رفت سر چاه تا موهایش را حنا بگذارد و با یک دستار محکم ببندد و شب با سر حنا بسته بخوابد تا به قول خودش بخار ناخوش درونش با حنا خارج شود! چند روزی میشد که از پشت بام کوچیده بودند به بادگیر، اواخر شهریور بود و پایان فصل صید محار، جهازها یکی یکی برمیگشتند و غواصان تا شروع فصل جدید صید میرفتند روی جهازهای ماهیگیری. و او باید تا آن موقع به هر وسیله که شده غواصی یاد بگیرد! همان طور که دراز کشیده و در نور لرزان فانوس به دیوار مقابلش خیره شده بود، خوابش برد. صبح از بوی خوش نانی که بی بی درحیاط و زیر ساباط می پخت بیدار شد. با خودش فکر میکرد: "اگر بفهمد تا یک مدت خیال دریاندارم؟ سر صبحانه بهش میگم، هرچه بادا باد". و ضمن صبحانه خوردن، وقتی بالاخره با بدبختی و تته پته گفت نمیخواهد با ناخدا برود، انتظار همه چیز داشت جز اینکه بشنود: "هر طور صلاح میدانی یوما!" بهتش زد، این زن او را بهتر از خودش می شناخت! وقتی مادرش موقع دنیا آمدن اوازدنیا رفت و چهلم او نشده پدرش موقع بالا آمدن از عمق سی متری آب به آن شکل دردناک مرد، عبادی قسمتی از وجود و هستی بی بی شد! نفسش به نفس او بسته بود. همیشه میگفت: "به نظرم بی بی فکر مرا هم می خواند" بعد صبحانه گفت میخواهد برود سراغ رفقایش و از خانه بیرون زد. موقع رد شدن از مقابل خانه فطوم دید در نیمه باز است. کوچه خلوت بود، نگاهی به دور و برش کرد و سپس آرام از لای در نگاهی به حیاط انداخت! فطوم توی باغچه بزشان را که به تنه نخل بسته بودند میدوشید. انگار حضورش را حس کرده باشد از جا جست، خودش را رساند جلو در:"عبادی!؟ حیاک الله، این دفعه چه دیر کردی!؟ یوما سرچاهه" به زور حرف میزد، انگار نفس کم میآورد! --فطوم! میخوام غوص یاد بگیرم! خودم برات... --"فطومی!؟ یوما!؟" صدای مکیه بود! فطوم همان طور که با عجله ازو دور میشد فقط گفت: "نه! نمی خوام! نه عبادی!" عبادی برگشت سمت بازار بالاخره توانسته بود با فطوم حرف بزند. بعد از آنهمه وقت که دزدانه و از دور یکدگر را دیده بودند. دلش داشت از جا کنده میشد! عبادی راه نمیرفت... پرواز میکرد! پس فطوم هم خاطر او را میخواست! حس مشترکی که انگار از لحظه خلقتشان همراهشان خلق شده! و درین غوغای درون، که سر از پا نمیشناخت، ناگهان چشمش به بوخلیل افتاد که از روبه رو می آمد، دوست قدیمی و همکار پدرش، زمانی بوخلیل وعبدالرئوف سرشناس ترین مغاص خلیج بودند. آن یکی را مرگ از دریا جدا کرد و این را گوش معیوبش، آخر شرط اول غواصی داشتن گوشهای سالم است! بوخلیل بعد چند کلمه احوالپرسی به راه خودش رفت و دیدنش تمام ذهن عبادی را مشغول این کرد که میتواند پیش او تعلیم غواصی ببیند؟ وقتی برگشت بی بی خانه نبود، آمد بیرون ونشست روی سکوی دم در. وای که چه حالی داشت، درعین لذت و سرخوشی آشفته و بی قرار بود. چه مرگت شده عبادی!؟ این چه حالیست؟ اگر بی بی بو ببرد در دلت چه خبرشده!؟ سر شام سعی میکرد به چشم بی بی نگاه نکند، می ترسید بی بی غوغای درونش را از نگاهش بخواند. سر که روی بالش گذاشت، نفهمید کی به خواب رفت. اصلا خواب بود یا بیدار؟ یکهو خودش را در فضایی نیمه تاریک، مه آلود و پر از اشباحی دید که درحرکتند. صداهای درهم و برهمی به گوشش میرسید. صدای چاووشی و دف و کل و هلهله ونوای نی انبان! جشن عروسی بود، در نور لرزان فانوسها دسته سمیطی را دید که در دو صف رو به روی هم ایستاده و دف مینواختند و همنوا میخواندند: "سامعی الصوت صلو علی النبی،علی محمد و بن عمه علی" به نظرش آمد که جوانهای آبادی داماد را در میان گرفته اند! بازوهایش را گرفته و در حالی که عده ای فانوس به دست پیشاپیش آنها حرکت میکردند، به طرف خانه عروس روانه شدند و دسته سمیطی پشت سر داماد دف می زد و میخواند تا اینکه رو به روی خانه ابراهیم پدر فطوم رسیدند! مردان پشت در ایستادند، و ابراهیم بازوی داماد را گرفت و برد داخل! پشت داماد به او بود، او را به حجله بردند و در میان کِل و همهمه و هیاهو کنار عروس نشاندند. چهره عروس با پارچه حریر سبز پوشیده بود. صدای بی بی را درآن شلوغی تشخیص داد: "اّلصلاه والسلام علیک یا حبیب الله محمد" و سپس در حال کل زدن یک رشته مروارید گوهری غلطان به داماد داد که به گردن عروس بیندازد. داماد، روپوش سبز روی صورت عروس را کنار زد! عروس فطوم بود و داماد خودش! ازخواب پرید خیس عرق بود. قلبش دیوانه وار به قفس سینه اش میکوفت. آشکارا میلرزید. دهانش خشک شده بود. خودش را به کوزه آبی که پایین پایش گذاشته بود رساند، کوزه را بلند کرد و سر کشید. آتش درونش را میخواست این جوری سرد کند. عجب خوابی! همه رویاها و آمال و آرزویش را دید! حالا با بی بی چه کند؟ بی بی میداند مطمئن بود او از دلش خبر دارد! صدای اذان را که از مئذنه شنید فهمید صبح شده و او طول شب را بیدار مانده بود. تا طلوع آفتاب و زمان خروج از خانه جان به لب شد. از خانه که زد بیرون یکراست رفت سروقت بوخلیل. میدانست باد شمالی که از دیشب شروع شده، درخانه نگهش داشته و نرفته سراغ گرگورهایش. کنار او که سرگرم تعمیر تور ماهیگیری مخصوص متو و حشینه بود، نشست و او هم مشغول شد، و در همان حال بی مقدمه درخواستش را مطرح کرد. بوخلیل در سکوت حرفهایش را شنید، حرفش که تمام شد سرش را بلند کرد و صاف در چشمهای عبادی خیره شد. چیزی در نگاهش بود که بوخلیل را بر آن داشت در جوابش بگوید: "باشد کمکت می کنم تمرین غوص کنی اما... شرط دارم! خودم خبرت میکنم!" دو سه روزی طول کشید تا بوخلیل خبر داد که فردا اول صبح آماده دریا رفتن باشد. دریا بعد از چند روز باد شدید که صیادان را خانه نشین ساخته بود، به نظر آرام و خواهر میآمد. بوخلیل درباره شرطی که گذاشته بود حرفی نزد و تمرین عبادی به خیال خودش دور از چشم بی بی شروع شد، به بهانه کمک به بوخلیل در صیدی که با گرگور انجام میداد! ابتدا در عمق یک ذرعی تنفس را تمرین کرد، و شیرجه زدن را یاد گرفت، و اینکه چگونه نفسش را از گوشها بیرون بدهد و اینکار خیلی دردناک بود و باعث ریزش مایع سیالی از گوشش میشد که بوخلیل با دارویی که درگوشش ریخت خوب شد. گاهی هم برخورد عروس دریایی به پوستش موجب درد و سوزش زیادی میشد. در اعماق درونش اشتیاق و هیجان ناشناخته ای موج میزد که سختیها را برایش آسان میساخت. روستای آنها گشه در حومه بندرلنگه قرار داشت و مرکز صید مروارید لنگه بود. ساحل صخره ای و سنگی داشت وبهترین مروارید آنجا که به گوهری شهرت داشت درآبهای گشه صید میشد. علاوه بر غواصی و صید ماهی، عده ای از اهالی به زراعت می پرداختند. اما عبادی از بچگی سودای دریا و صید در سر داشت. پدر و پدربزرگش همه مغاص بودند. و رویای او این بود که او هم مثل آنها یک غیص باشد. اوائل ماه مهر بود و در پایان این ماه فصل غوص هم به پایان میرسید. غواص ها به دنبال این بودند که بروند روی سماچ های ماهی گیری، چون تا ماه خرداد صید مروارید تعطیل بود. در یکی از همین روزها که هوا روبه خنکی میرفت با بوخلیل به محلی که گرگور گذاشته بودند رفت جاییکه آب عمق بیشتری داشت. گرگور بوخلیل این روزها پر برکت بود. گرفه، بنت ناخدا، زبیدی، و گاهی هم شیر و هامور و گباب! لوازم غوص عبادی در یک کیسه در کف حوری بود. گرگور را بالا کشیدند، رزق آنروزشان بنت ناخدا بود. از ین کار که فارغ شدند نا گهان بوخلیل گفت: "یالله عبدالله! نشانم بده که پسر عبد الرئوفی! " عبادی شمشول برپا داشت! حلقه حیر را درمچ پایش انداخت، و راه بینی را با فُطام مسدود کرد، دسته دین را به گردنش و دستها را به لبه حوری گرفت، پایش را در آب گذاشت و آنطور که بو خلیل به او آموخته بود در آب شیرجه رفت. دو سر طنابی که بر حلقه حیر و دسته دین او متصل بود در دست بوخلیل بود. کف آب که رسید، پایش را از حلقه حیر بیرون نیاورده بود که به نظرش آمد یک کوسه سفید به طرفش می آید، فکر کرد خیال برش داشته، اما گریز ماهیهای ریز دور و برش به او فهماند که خودش است! کوسه قاتل! نفهمید چطور هر دوطناب را باهم تکان دهد! هرگز همچون سرعت عملی در خودش باور نمیکرد! ندانست چطور به سطح آب رسید و خودش را انداخت کف حوری! قلبش داشت از دهانش بیرون میزد، از ترس فلج شده بود! نفس را به هزاربدبختی بیرون داد. بوخلیل سراسیمه خودش را رساند به او: "عبادی چی شد!؟ چه خبرته ولد!؟" و وقتی جریان را فهمید او هم رنگش پرید!: "خدا به دل بی بی بیچاره رحم کرد! عبادی! انشاء الله دفعه بعد باجهاز میری دریا ومحار صید میکنی." خانه که رسید هنوز در شوک آن حادثه بود. هنوز پایش را داخل نگذاشته دید صالحه و مکیه و چند تا از همسایه ها آنجا هستند. مکیه تا چشمش به او افتاد گفت: "خوب شد آمدی عبادی، بی بی امروز خانه یوسف یکهو بد حال شد! آوردیمش خانه، از سردرد میناله، دست راستشم لمس شده!" عبادی نفهمید چطور خودش را برساند بالا ی سر بی بی: "بی بی!؟ چه شده بی بی!؟" بی بی چشم باز کرد: "نگران نباش یوما، خوب میشم. چند روزه سردرد دارم. امروز دردم بیشتر شد. مال تقلا و کاره به دلت بد نیار." اما بی بی خوب نشد بلکه بدتر هم شد. او را لنگه بردند، دکتر گفت ببریدش شیراز. قرص و شربت چاره این درد نیست. یکی دو تکه طلایش را فروختند، همسایه ها هم هر کدام پولی گذاشتند، ابراهیم پدر فطوم هم تازه از دریا آمده بود کمک کرد و بی بی وعبادی راهی شیراز شدند. اگر آشنایی که ناخدا یعقوب آنجا داشت نبود معلوم نبود عبادی چه میکرد. اما از دکترهای شیراز هم کاری بر نیامد. یک ماه تمام بی بی درد میکشید و دارویی برای دردش نبود. دکتر گفت از مدتها پیش این درد گرفتارش کرده و حالا شدتش بیشتر شده، آخرش هم بدون نتیجه برگشتند. عبادی شاهد تحلیل رفتن بی بی زکیه بود. شاهد دردهای جانفرسای بی بی بود و نمی توانست کاری کند. حتی نتوانسته بود دزدکی هم شده فطوم را ببیند. یکروز هم که با مکیه آمدند دیدن بی بی مجالی نداشت لحظه ای با او تنها شود. یک هفته بعد از برگشتنشان یک روز عصر مکیه با زنی که میگفت خواهر شوهرش ابراهیم است، آمدند دیدن بی بی بالای سرش نشستند. آن زن دستهای استخوانی بی بی را گرفت دردستش گفت: "بی بی زکیه، تو تاج سر همه مایی. به گردن همه حق داری. همه کار برای ما کردی و ما هیچ کاری برات نکردیم. از دستمون برنمیاد، کاش میتونستیم بی بی! شرمنده توایم." بی بی که قرصهای مسکن قوی کمی دردش را آرام کرده بود صدای زن را شناخت. خواهر ابراهیم بود، سالها بود بحرین زندگی میکرد. گفت آمده خواستگاری فطوم برای پسرش. آمده اجازه بگیرد فعلا نشانش کنند و اگر خدا بخواهد برای عید قربان میآیند و کار را تمام میکنند. بی بی که عضلات صورتش از درد منقبض شده بود به زور لبخندی زد. عبادی جلو در بادگیر ایستاده بود، پاهایش تاب ایستادن نیاورد. انگار در یک لحظه از هر احساسی خالی شده بود. مرده بود و نمرده بود! پژواک صدایی مرتب در سرش می پیچید. فطوم را می خواهند شوهر دهند و او نمی تواند کاری کند. صدای ضعیف بی بی را هم نشنید که در جواب مکیه و خواهر ابراهیم گفت :"علی برکت الله" فقط خودش را از خانه بیرون انداخت. به سمت ساحل دوید، دیوانه وار دوید. موج آبی آمد و پاها و دشداشه اش را خیس کرد. دو زانو توی آب نشست، موجی آمد و با شدت به او خورد و تکانش داد. سر تا پایش خیس شد و در آن حال که به دریا نگاه می کرد تصمیم گرفت تسلیم نشود، تصمیم گرفت نگذارد بازیچه آنچه قسمت نام داشت قراربگیرد. بلند شد، آب از سر و لباسش می چکید، با گامهای بلند خودش را رساند به خانه و جلو در سینه به سینه فطوم شد. ---عبادی! اومدم بی بی را ببینم، با او حرف دارم. صاف درچشمهای هم خیره شدند! عبادی دستش را دراز کرد و فطوم دست در دستش نهاد و گرمی دستهایش گرمای حیات به او بخشید. با هم می توانستند این سد را بشکنند. پیش بی بی رفتند. -- عبادی آمدی یوما!؟ کجا غیبت زد!؟ -- سلام بی بی زکیه... --- فطوم! تویی؟ مادر و عمه ات چند دقیقه پیش رفتند. -- بی بی کمک کن!من نمی خوام عروس بشم شما روبه خدا به اینا بگین !حرف شما روقبول دارن!بی بی!شما رو به خدا! --بی بی! شما بزرگترهمه هستی، حرفت حجته. با خاله مکیه و عمو ابراهیم حرف بزن وگرنه خودم یه کاری می کنم! ---بی بی لرزان و با ضعف در جواب عبادی گفت: "والله بزرگ شدی! مردشدی! باید ازاول میدونستم! هنوزهم دیر نشده یوما، بگذار به عهده خودم، فقط کار خودمه! باید قبل از مردنم برای دل جگرگوشه ام کاری بکنم و با خیال راحت بمیرم. فطوم را برسان خانه. بذار ببینن که با توست. فردا مکیه می آید، با او حرف میزنم!" بی بی به قولش عمل کرد. صبح مکیه برای سرکشی و صبحانه دادن به بی بی و عبادی آمد، بی بی ازو خواست کنارش بنشیند، برایش حرف زدن سخت بود ولی حرفش را زد: "مکیه تا حالا شده من از شما چیزی یا انجام کاری بخوام؟" --حاشا بی بی! -- تا حالا شده براتون کاری بکنم و به رویتان بیارم؟ --- استغفرالله! ما جان هم از شما دریغ نداریم. نه من تنها، همه اهالی، بی بی حق شما درگردن ماست. اگر شما نبودی من و فطوم الان نبودیم، فراموش نمی کنم موقع زایمانم اگر به دادم نمی رسیدی من سر زا میرفتم. خیره به بی بی پرسید: " طوری شده، ؟" --- مکیه! میدانی عادت به منت گذاشتن بر سر کسی ندارم، این را محض یاد آوری گفتم. حالا گوش بده، فطوم بچه خودمه، عبادی هم پاره تنمه. این دو جوان دل به هم بستن. از تو و ابراهیم میخوام قبل مرگم این دو را سر و سامان بدین. نشانشان کنین، حق نان و نمک به جا بیارین. تو و ابراهیم پدر و مادر عبادی هم باشین! با ابراهیم حرف بزن. قول بده مکیه! به بی بی قول بده! این دم آخری وصیت من همینه! اگر حقی برای من هست از گردن بردارین! ". درتمام آبادی حرفهای بی بی دهن به دهن شد و هر کس چیزی گفت. اما داستان دلدادگی فطوم وعبادی داستان بر سر بازار شد و هر کس شنید لبخند بر لب آورد. همه هم بی بی را دوست داشتند هم عبادی را. و خواهر ابراهیم هم این را فهمید. بی بی زکیه حتی در احتضار هم یل آبادی بود...    


#تنها ماسک زدن کافی نیست،اجتماع خانواده ها مهمترین عامل انتقال ویروس است.

# ان شاالله تا بهمن ماه واکسن کرونا خواهد آمد تا آن زمان مراقب باشیم.
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ليدااسماعيلى
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۰۱ - ۱۳۹۹/۰۹/۲۳
۰
۰
سلام وعرض ادب خدمت استادگرامى
خانم شبان آزادنازنين و عوامل محترم مجله وزين مرواريدمهرآنلاين
استادمانندهميشه بسيارزيباود وخيلى خوشحالم كه پايانش هم خوش شد.
به نظرمن اين بارشمااينقدر زيباوظريف همه حالات روحى عبادى و فضاى قصه رابيان كرديدكه توانايي تبديل به يك فيلمنامه را دارد.
فضاى داستان آنچنان گرم وصميمى همچون قلب مهربان شماجنوبيهاى مهربان است كه خالى ازلطف نيست نظربنده راباچندتن ازكارگردانهاى كاربلدخطه جنوب درميان بگذاريد.
ويك پيشنهادخدمت مديريت وسردبيرمحترم سايت ازآن جايي كه خوانندگان داستانهاى استاد قطعاازاستانهاى ديگرهم هستندكه به زبان شيرين بندرعباسى تسلطى ندارند،بنابراين خيلى عالى مى شودكه لغت نامه كلمات اصيل هرمزگانى درسايت ايجادشود كه ماخوانندگان نيز معانى لغات به گويش شيرين هرمزگانى را يادبگيريم.
سپاس ازبذل توجه شمابه فرهنگ زيباواصيل هرمزگان
ارادتمندشما ليدااسماعيلى
مدیر پایگاه با سلام و احترام خدما شما سرکار خانم اسماعیلی ممنون از توجهتان و از پیشنهادتان سپاسگزارم. در صورت امکان این کار خواهیم کرد. البته حتی الامکان تلاش کردیم معنی واؤه های هرمرگانی را جلوی آنها بیاوریم. نوفق باشید