نقطه پایان
هرروز که می رود احساس می کنم
انگار من به نقطه پایان رسیده ام
انگارساز بی صدای دلم کوک نیست
گویی به قعر ظلمت زندان رسیده ام
فرصت برای ماندنم از دست رفته است
خاکستریست خواب وخیال شبانه ام
دیوانگیست حسرت دیدار ماهتاب
درانزوای خلوت این آشیانه ام
آن روز واپسین من ازراه می رسد
همچون رسیدن یک فصل پرملال
همچون هجوم ظلمت نه توی مرگبار
درباغ بی طراوت وخشکیده خیال
از نیش طعنه دلم زخم خورده است
بیهوده درپی رنجاندنم مباش
آخر که دلهره ام می کشد مرا
با مرگ لحظه لحظه واندوه دلخراش
عفت شبان آزاد