گردآوری: استاد احمد حبیبی
  • کد خبر: ۹۰
  • | تعداد بازدید: ۱۴۰۲
  • ۱۷ مهر ۱۳۹۸ - ۰۰:۱۸


جنوبی با شروه (ترانه) رابطه ای تنگاتنگ دارد و ارتباطش با شروه از سه حالت بیرون نیست، یا شروه سراست، یا شروه خوان است و یا شروه دوست و اگر جز این باشد، جنوبی نیست.

شروه (شروا) شعری و شوری است که علی رغم نظر برخی شروا ناشناسان تنها به عشق مجازی نمی پردازند، بلکه با تعمق و تامل در آن به این واقعیت ملموس واقف می گردیم که «شروه سرا» عارف است و هر مصرع شروه اش باری عرفانی دارد:

منم محیا زنم حق دوست، حق دوست

سخن از مغز می گویم نه از پوست

زبان شروه و ترانه، زبانی فاخر و ادبی است، ترانه سرا سعی می کند ادب و نزاکت را رعایت کند و ثابت نماید که «ادب و معرفت و عقل به ایران داده اند» و خاص ایرانی است. وقتی می خواهد خاتم مجلس مشاعره و مناظره و شروه خوانی را اعلام کند به ایما و اشاره می پردازد و به صنعت ادبی «کنایه» متوسل می شود تا رنجش خاطری حاصل نگردد:

شب تار است و مه در زیر آب است

دو زلفون ولم در پیچ و تاب است

که محیایش از این «شلوا» نگوید

جوانان پا شوید که وقت خواب است

ترانه، ساده و بی پیرایه و بدون تکلف است و در عین سادگی مملو از عشق حقیقی و عرفانی است تا آن جا که شاعر معتقد است بدون چنین عشقی، آدمی بی سرانجام می شود و کار و بارش به نافرجامی می کشد. از درد و رنج حاصل از راه عشق نباید اندوهگین، باشد زیرا درمان درد عاشق و عارف از طبیب و حکیم این جهانی ساخته و پرداخته نیست.

جنوبی به زادگاه خود سخت علاقه مند است و همیشه از غربت و غریبی می نالد و دلتنگی هایش را با شروه خواندن التیام می بخشد.

مولانا می فرماید:

اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست

زان صدر، بدر گردد آن جا هلال گل

خاقانی می گوید:

گر چه همه دلکشند، از همه گل نغزتر

کو عرق مصطفاست، و این دگران خاک و آب

شاعر شروه سرای جنوبی همین مضمون را در این ترانه آورده است :

پسین گاهی برفتم سینه تل

قدمگاه علی با شم دلدل

عرق از سینه صاف محمد

چکیده بر زمین، پیدا شده گل

ترانه سرایان برای سرودن ترانه های خود، رنج و زحمت فراوان به جان خریده اند و با مرکب ها، کاغذهای سفید را سیاه کرده اند تا توانسته اند برای دل خویش و دل خویشان، یاد و یادگار بگذارند.

بیا محیای مسکین سخن سنج

سخن های تو باشد گوهر و گنج

یک است و نهصد و پنجاه و ده پنج

در جای جای ترانه، بی وفایی دنیای فانی و غداری زمانه و نابه کاری سرای سپنج به گوش جان می شنویم. می شنویم که می گوید آدمی نباید بهاین جهان مادی و تعلقات صوری آن دل ببندد، بلکه باید به نیستان اصلی رجعت نماید و خوش آن روزی که تا رسیدن بدان کوی پر و بالی بزند:

شب ابر است و شام گرگ و میش است

نه همدم همدم است، نه خویش خویش است

مزن خیمه تو ای شاعر در این جا

بکن خیمه که منزلگاه پیش است

شاعر ترانه سرا و شروه گو، دنیا را سخت سست بنیاد می داند و از نبودن داروی دل و دوست غمگسار عاقل و نشانی از ساحل می نالد:

دلم ریش است و داروی دلی نیست

رفیق غمگسار عاقلی نیست

به گرداب غم افتاده است محیا

چه سازم که نشان ساحلی نیست


ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: