محمدرضا روحانی
.....حالا آمده اند برای آخرین بار، با او خداحافظی کنند، عبدالباقی تراکمه محمود بستکی، ، حسین ادیبی، حسین استادی، عارف ادهمی، علی حرزی، خرمزاد، مهجوری، زمانی ، بلوکی ، شریفی، و... نمی توانم همه را بشمارم، همه چهره ها آشنا هستند، نام برخی را از یاد برده ام. ولی او از بالا ما را می بیند، نگاه او به ما از بالا، ما را جور دیگری می بیند. حول گور جمع می شویم، مراسم و آداب را به جا می آورند، و من به او می اندیشم، که از حالا دیگر، اشعار بلند مثنوی مولوی را از بر برایمان نمی خواند، تا برخی شگفت زده شوند، از هوش و هوشیاری اش حتا در این سنین، از سعدی بخواند، و حافظ و فردوسی.
  • کد خبر: ۴۰۲
  • | تعداد بازدید: ۷۰۷
  • ۲۴ تير ۱۳۹۹ - ۲۰:۴۵


گروه ادبستان مروارید مهرانلاین،محمدرضا روحانی : 

سخت ترین چیزها را به سنگ تشبیه می کنند، حتا دل را. اما وقتی به سنگ و جاهایی که قرار گرفته است می اندیشم، بی سخنی و صبوری اش بیش تر جلوه گری می کند، تراشیده می شود، سنگ زیرین آسیاب می شود، جیک اش در نمی آید، شاید هم فریاد می زند و گوش ما قادر به شنیدن صدایش نیست. در جوار آتش گرم می شود و در جوار یخ خنک، اگر می توانست سخن بگوید، چه دیده ها و شنیده هایی داشت. بابا که نیست نمی توانم در این خانه اجاره ای بند شوم به خانه میترا می رویم. حال بابا را جویا می شود، نمی دانم چه گونه توصیف کنم. فقط می گویم می توانید بروید از پشت شیشه ببینیدش. ساعت سه است که از بیمارستان زنگ می زنند، پرستار می گوید: "برای ترخیص پدرتان بیاین."

تعجب می کنم، چند روز بیش تر نیست، صبح آنجا بودم، خبری از ترخیص نبود، مکث من که طولانی می شود، می گوید: "اگر دیر بیاین می بریمش سردخانه."

خشکم می زند. صدا قطع می شود. حالت مرا که می بینند،

ارس می پرسد: "کی بود بابا؟"

به سوی او برمی گردم، واژه ها را گم کرده ام، نمی توانم واژه های پرستار را تکرار کنم. واژه سردخانه ی پرستار در ذهنم می چرخد. او به شدت سرمائی است. او را به سردخانه ببرند، او اولین بار که در زمستان ماموریت رفته بود اصفهان، یک بارانی خریده بود، می گفت گرم نمی شدم، با کفش رفتم زیر لحاف باز نوک انکشتان پایم گرم نمی شد. همیشه آن بارانی را داشت، در آن بارانی هیبتی خاص پیدا می کرد. دستش را به پشت سرش قفل می کرد و می ایستاد، هر وقت ابری باران زا در آسمان می دید، و به پشت بام می رفت آن را می پوشید، هواشناسی را در ارتباط با دریا آموخته بود، رابطه ابر و باد را می شناخت، حالا می خواهند او را به سردخانه بسپارند، ارس حالم را می فهمد، به او آرام می گویم: "می خوان اونو به سردخانه ببرن، او طاقت سرما نداره."

این را بلند گفته ام. میترا می شنود. مهرداد و همسرش هم این جمله را شنیده اند. به هم می نگرند، از هال بیرون می آیم. نمی خواهم حالم را ببینند، می دانم که پسرم ارس به آن ها توضیح خواهد داد. مثل آن زمانی شده ام که تانک عراقی دیوار پشت سرم را کوبید و دیوار بر سرم خراب شد، و من در خود مچاله شدم، و در همان چند ثانیه، همه آن هایی که دوست داشتم از جلو چشمم گذشتند. حال گوئی زیر آوار مانده ام. آوار تصاویری از او، از کودکی تا کنون، وقتی مرا به بالا پرت می کرد، رهائی و فرود در دستانش، و حالا دستانش نیست که مرا بگیرد، دستانم را برای در آغوش کشیدنش می گشایم، ولی آغوشم خالی می ماند، ارس از پشت مرا در آغوش می کشد، شانه هایم می لرزند. تنها صدای خطاب کردن او را می شنوم، "بابا"، نمی دانم این کلمه را او گفته است، یا من گفته ام. او را تار و از پرده ای از اشک در چشمخانه ام می بینم. هق هقی ریز... در پشت ماشین مهرداد مچاله می شوم، و ماشین او راه می افتد، دیوارهای کوچه ها با رنگ ساروج کش آمده می بینم. رنگ ها درهم می شوند. رنگ خاک، تن خاک، آسمان، در هم می شوند. تنها می گویم: "زود برسیم او طاقت سرما نداره. نبرنش سردخونه؟"

مهرداد نگاهی به من می کند، گویی سرما به تن من هم نفوذ کرده، دست هایم را توی سینه ام به هم قفل می کنم. نمی دانم چه گونه می رسیم. ارس دست مرا می گیرد، دستش گرم است، یا دست من سرد است. پسرعمه ام محمد هم آمده است. نمی دانم کی به او خبر داده است. گرچه در این بندر همه چیز زود دهان به دهان می گردد. ارس می گوید:" بنشینم او کارها را ردیف می کند." محمد و ارس سریع کارهای اداری را انجام می دهند، آمبولانس برای انتقال او مسجد نمی دهند، مهرداد هم به ما ملحق می شود. می گویند باید وانت بگیرید، محمد زنگ می زند به یکی از دوستانش و وانت می آید، وسایل بابا را در یک بسته ریخته اند، و آن را در یک کیف کوچک پلاستیکی تحویل داده اند، به همراه مدارک پزشکی، که دیگر نیازی به آن ها ندارد. برای تسویه حساب به ارس کارت بانکی می دهم، و او می رود. حس های دوگانه دارم، از سویی می گویم دیگر تمام شد، رنج های او، و شروع شد، غم های من، ما، او شمایل زیباترین هندسه انسانی را داشت، مردی خودساخته، که برای زندگی اش پیوسته با حس مسئولیت زحمت کشید،یک پدر، یک خالو برای همه، نمی خواهم به این فکرها میدان بدهم. ارس و مهرداد می آیند، با هم به سردخانه می رویم، او را تحویل می گیریم، و در پشت وانت می گذاریم، او را لای کیسه ای پیچیده اند، با او پشت وانت می نشینم. محمد کنار راننده می نشیند و ارس و مهرداد با ماشینمهرداد می روند. باید به مسجد غیاث برویم برای غسل و نماز، با هم می رسیم، میترا به مهرداد گفته کفن دارد، از کربلا آورده است، دو تا آورده یکی برای خودش و این قسمت اوست، ارس را جلو مسجد پیاده کرده تا کمک من باشد، و رفته تا کفن را بیاورد، تن سبک شده او را می گیریم و به غسالخانه می بریم، سِگِر بابا زار جوان لنگه آمده است تا او را غسل دهد. حضور آشنای او برایم مایه دلگرمیاست. او را روی سنگ غسالخانه می خوابانیم. یوسف زمانی هم به ما ملحق می شود، تا در شستن او کمک کند، به سگر می گویم که رفته اند کفن بیاورند، او می گوید نگران نباش اگر دیر برسند صبر می کنیم. او را طاقباز می خواباند، و یوسف و محمد با پارچ های آماده آب به دست سگر می دهند و او با ترتیبی که باید باشد، او را می شوید، به همه تن و بدن او دست می کشد که همه چیز تمیز باشد، برای آخرین بار تن او را لمس می کنم، تنش سرد است، اما سرما را دوست نداشت، او پیوسته در گرمسیر زندگی کرده بود. هر جا رفته بود دوباره برگشته بود به جنوب، به بندر، گاهی می گفت، خورشید اینجا استخوان ما را گرم کرده، برای همین ما را گرمسیری می گویند. گاه می گفت آفتاب عقرب کش اینجا استخوان ما را پوک کرده، برای همین ما طاقت سرما نداریم. مهرداد کفن را می آورد. سگر کفن را پهن می کند، پر از آیه های قرآنی است. او را در کفن می پیچانند. دیگر سردش نخواهد شد؟ او را در تابوتی که فقط چهار قسمت چوب دارد، و از چهارسو دسته هایی برای گرفتن می گذاریم، بر او نماز می خوانیم. راحت ترین نماز، که می شود با کفش هم خواند. او را حس می کنم، بالای سر ماست. گوئی این تغییر موقعیت را دارد باور می کند، می گویند خاک سرد است، برای ما که باور کنیم، او به آخر خط رسیده است، یا او که باور کند این کالبد دیگر جای او نیست، و زندگی دیگری آغاز خواهد شد. باز باید او را با وانت ببریم. این بار با تابوت او را توی وانت می گذاریم، پشت وانت بسته نمی شود، یکی می گویدیک نفر باید با او برود و او را نگهدارد تا توی دست اندازها نُسرد، سریع بالا می روم، جلیل این دوست قدیمی و یار و یاور بابا در غیاب من هم بالا می آید، شانه او را می گیرم، و به خود می فشارم، از آن سو نادر هم خود را بالا می اندازد، می خواهد چیزی کم نیاورد، می پرسند: "کجا برویم؟ خونه یا گورستان؟"

نادر سریع می گوید، گورستان، انگار از قبل فکر کرده، و من می بینم، باید آخرین دیدار را با بقیه داشته باشد، می گویم: " اول می ریم خونه."

به راننده می گویند، و ماشین راه می افتد، خود را ملزم می بینم، چیزی که بابا همیشه می گفت را به جلیل بگویم، که او را خیلی دوست داشته، و ما همیشه قدردان زحمات او و پسرش هستیم، پدرش را بیاد می آورم، عبدالقادر بصری که پیش از آنکه به خانه برود، از در همیشهگشوده خانه ما با یکیاالله بلند وارد می شد و حال همه مان را می پرسید، و به ما بچه ها چیزی می داد، خرمای خشکی، شکلاتی، نخودچی، کشمشی، همیشه در جیب هایش برایمان چیزی داشت. به جلیل این خصوصیات پدرش را یادآور می شوم. شانه های او را بیشتر به خود می فشارم و صورتش را با ریش چند روزه سفید می بوسم. به خانه نزدیک می شویم، خانه ای اجاره ای که مثل قبر بود، نادر خانه ی پدری را مثل قبر می دانست، می خواهم به او بگویم، دیدی کجا مثل قبر بود، اما انگار دیگر دوست ندارم با او حتا هم کلام شوم. پدرم در من زیست دیگری را آغاز کرده است. و نادر برایم مرده است. او را به درون خانه ای که دوست نداشت می بریم، مادرم و منا و مهتا دور او را می گیرند، میترا هنوز نرسیده، نادر می خواست این ها را از این دیدار آخر محروم کند، صدای گریه و زاری و صلوات در هم می شود... گورستان دور نیست، باید از برکه بهزاد رد شد، و به محوطه ای رسید، روزی بیرون از شهر بود، و حالا در کنار مسیل رودخانه همین طور خانه ساخته شده، و گورستان به درون شهر منتقل شده است. گور آماده است، تابوت را در نزدیکی آن می گذارند، دوستان و بستگان جمع شده اند و به مرور به تعدادشان افزوده می شود، دوستانی که به او روشن هم می گفتند، چون محفل شان را با حضورش روشن می کرد، با صدای گرمش برایشان می خواند. همه جوره مدیر گشت و گذارشان می شد، حالا آمده اند برای آخرین بار، با او خداحافظی کنند، عبدالباقی تراکمه محمود بستکی، ، حسین ادیبی، حسین استادی، عارف ادهمی، علی حرزی، خرمزاد، مهجوری، زمانی ، بلوکی ، شریفی، و... نمی توانم همه را بشمارم، همه چهره ها آشنا هستند، نام برخی را از یاد برده ام. ولی او از بالا ما را می بیند، نگاه او به ما از بالا، ما را جور دیگری می بیند. حول گور جمع می شویم، مراسم و آداب را به جا می آورند، و من به او می اندیشم، که از حالا دیگر، اشعار بلند مثنوی مولوی را از بر برایمان نمی خواند، تا برخی شگفت زده شوند، از هوش و هوشیاری اش حتا در این سنین، از سعدی بخواند، و حافظ و فردوسی،

"برد کشتی آنجا که خواهد خدای/ اگر جامه بر تن درد ناخدای".

و بگوید که حافظ این شعر را این گونه گفته: "خدا کشتی آنجا که خواهد برد/ اگر ناخدا جامه بر تن درد".

و موسیقی حماسی فردوسی را با لحنش برایمان توضیح دهد. دوستان می آیند و تسلیت می گویند، نادر کمی آن سوتر ایستاده و از همان جا تسلیت پذیر شده، و از همان جا برمی گردند، گویی او صاحب عزای اصلی است، برخی را در مراسم سوم در مسجد می بینم، و آن ها می گویند که مرا در مراسم خاکسپاری ندیده اند و فقط نادر بوده است، تازه معنای برخورد نادر را می فهمم. او همه جوره خواسته حتا از نبودن او برای خود بودنی بسازد. دیگر خیلی چیزها برایم معنای خود را از دست داده است. هر لحظه که بیش تر می گذرد، برخی چیزها رنگ می بازند. و برخی رنگی دیگر به خود می گیرند. دیگر نمی توانم به آن خانه برگردم، فقط بعضی چیزها را باید با خود بیاورم آلبوم عکس هایش. و آخرین دستار سفیدی که بر سر می بست، آن را می بویم، بوی او را می دهد، در کیسه فریزی می پیچمش تا آن بو را در خود حفظ کند... و می آورم شان...

بخشی از رمان منهای هفت

برچسب ها: داستان
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: