عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۶۹۸
  • | تعداد بازدید: ۱۹۸۵
  • ۰۸ شهريور ۱۴۰۲ - ۰۱:۱۷
گروه داستان مروارید مهر انلاین گزارش می دهد/داستان: (قوال)

اسماعیل دلو را انداخت توی برکه،صدای برخورددلو با آب ، زیر سقف گنبدی برکه طنین انداخت. چند بار طناب را تکان داد تا دلو به عمق آب برود ،.مشغول بالاکشیدن دلو بود که ناگهان صدای نواختن قیچک به گوشش خورد…کسی پشت سرش داشت  قیچک  می نواخت…    بی اختیار مثل مجسمه ای در جا خشکش زد  و دلودرهوا معلق ماند..چنان وحشت برش داشته بود  که قدرت حرکت ازو سلب شد ، دفعتا با انعکاس صدای برخورد دلو با سطح آب   به خودش آمد، طناب از دستش رها شده بود ، دلو رفت ته برکه وسطح آب موج برداشت، حیرت زده   برگشت وناگهان چشمش به آن موجودعجیب وغریب افتادو با صدای بلند شروع کرد به بسم الله گفتن.
  روی زمین پهن شده وپشتش را چسبانده بودبه دیواره ی برکه..چشمها را بسته بود و اسماعیل شگفت زده دید که دارد با دهانش یک آهنگ ققدیمی عاشقانه که  بین جوانان طرفداران زیادی داشت را  می نوازد .آنچنان ماهرانه  صدای قیچک راتقلید می کرد که باور کردنی نبود .
  اولین باربود که می  دیدش ، ظاهرش آنچنان  هولناک بود که اسماعیل باوحشت نگاهش می کرد و پشت هم بسم الله می گفت واو باهمان چشمهای بسته  با صدایی که انگار ازته چاه به گوش می رسید گفت:"…."نترس … آدمم.."
 صدایش جور خاصی بودو اسماعیل رابیشترترساند.
   هراسان گفت:"  ..اما  شکل وشمایلت  عین ازمابهتران ست. ..بگوببینم یکدفعه ازکجا پیدا یت شد؟ چطوری با دهنت اینجوری ساز می زنی هان ؟ …
مرد چشمها ی گود رفته  اش را گشود نگاه مات وغبارگرفته اش را با مردمکی که به نظر خاکستری رنگ می آمد به اودوخت ،  طرز نگاهش جوری بود که  اسماعیل مور مورش شد، پلک نمی زد،فقط خیره نگاه می کرد ،  لحظاتی بعد انگار    دارد باخودش حرف می زند  زیر لب گفت :" ساز نمی زنم...دلم  می نالد...تشنگی مرا آوردطرف برکه دیدمت آب می کشی، کفی آب به من می دهی سقا؟"
صدایش  خسته بود…سراپایش خاک آلود وپاهای زمخت برهنه ی او  نشان میداد که مدتهای مدید بدون نعلین راه رفته .پوست پایش  سیاه وکلفت  و لبهایش خشک وترک خورده شده بود، اسماعیل گفت:" .. صدای ساز،آنهم این طرفها یکباره  ترس به دلم انداخت  دله  باطنابش ازدستم افتاد توی برکه توازکجا درآمدی، اززیرزمین؟  ."
مرد  باهمان نگاه مسخ شده اش گفت :" توچه جورسقایی هستی که توان کشیدن  یک دله آب نداری…و این قدر هم ترسویی" 
اسماعیل گفت :" پدرجد مرا هم می ترسانی غریبه،   سقا نیستم … امروز نوبت آب ما ست وسقای آبادی هم ناخوش احوال درجایش افتاده،.وزنم هم دارد بچه ی مان را به دنیا می آورد،  خرو کندرسقا را برداشتم آمدم خودم آب ببرم ، از بخت بدم هم   دله افتاد ته برکه هم خرسقا باکندرآب نمی دانم کجا گم وگورشد…حالابا دست خالی وپای پیاده باید برگردم وسرکوفتهای بابا وننه ی زنم  که عرضه ی آوردن یک دله ی آب ندارم را هم  بشنوم …"  راه افتاد سمت آبادی ..آن مرد مثل سایه افتاد دنبالش. ..
اسماعیل با اعتراض گفت:" دنبال من راه افتاده ای که چه؟…میخواهی اهل آبادی ریشخندم کنندوبگویند اسماعیل  جای آب یکی را که  به اجنه بیشترشبیه ست تا آدمیزاد  با خود ش آورده؟ …بااین شکل وشمایل همه ی آبادی  را می ترسانی...
 اوبی توجه به حرفهای اسماعیل گفت:"برکه درازیها ازمن نمی ترسند، من از آنها می ترسم  ! " اسماعیل با تعجب گفت: "  آبادی مارا می شناسی ؟…   مرد  گفت:  "می شناسم…"   اسماعیل ایستاد… مرد هم ایستاد..
اسماعیل گفت :"اما من هیچوقت تورا ندیده ام"
مرد لختی درنگ کرد..سپس با تردید  گفت:" مگرتواسماعیل پسر مصطفی و داماد شیخ جابر نیستی  ؟   اسماعیل گفت :" حالا دیگر راستی راستی مرا ترساندی…من هیچ وقت تو را این طرفها ندیده ام، به یاد ت هم نمی آورم ولی تو گویا همه ی هم ولایتی های مرا  می شناسی…نمی خواهی بگویی کی هستی ؟"  مرد با صدایی نجوا مانند گفت: " روزی که  به برکه دراز آمدم می گفتند چندماه پیش درست  فردای عروسیت امنیه ها آمده
آمدند و تو و چند جوان دیگر را بردند اجباری…"  اسماعیل   لختی خیره نگاهش کردوسپس گفت :" باید ازجای دوری آمده باشی . " مرد گفت:" نه خیلی دور " اسماعیل کنجکاوانه گفت :"برای چه کاری برگشته ای ؟ …"  و قدم تند کرد مرد گفت :" می فهمی  "   ودنبالش راه افتاد.
اسماعیل با   عصبانیت گفت: " تا برسم خانه زنم فارغ شده وگزک میفتد دست بابا وکاکاش.. شیخ جابرهم تا  توانش می رسد طعنه بارانم می کند. " مردکه  پشت سر اسماعیل راه می رفت  گفت:"  …ازقضا کارمن هم باشیخ است…  بر گشته ام که او را ببینم ..‌"‌‌ اسماعیل گفت:" با پدر زن من چه کار داری؟" مرد جوابی  نداد ..
اول آبادی که رسیدند، صدای اذان   ازمناره ی مسجد  به گوششان  خورد،  اسماعیل بلند گفت:"اذان بی  موقع؟  خدایا به خیر بگذران و هراسان دوید سمت خانه ای جنب مسجد که درش باز بود…مرد همانجا ایستاد…مسجدرو به رویش بود ، چند بچه باپای برهنه کمی دورتر  ازاوزیر درخت لور پیری که دروسط آن محوطه ی میدان مانند قرارداشت، کنار هم ایستاده و نگاهش می کردند ، دکانهای دور وبر بسته بودندو غیر ازآن بچه ها چند سگ ولگرد آنجا پلاس بودند که با دیدن او ناگهان غرش کنان دندان های تیزشان را نشان داده وبه خود حالت حمله گرفتند ، خم شد سنگی اززمین برداشت وبه طرف سگها انداخت و آنها راتاراند اما سگها جای فرار کردن آمدند سمت اوویکیشان دامن پیراهن بلند چاکدارش را به دندان گرفت…‌ بچه ها که سخت ترسیده بودند پا گذاشتند به فراروچند  متر دورتر ایستادند. در همین هنگام چندمرد ازمسجدبیرون آمدند  ،وآن که  جلوتر ازبقیه قدم برمیداشت ،نهیبی زد وسگها انگار ازو حرف شنوی داشتند غریبه را رها کردند اما همچنان نزدیک او ایستاده وحالت حمله به خود گرفته بودند.آن مرد که   ریشی جوگندمی داشت  و کمر بند ی چرمی روی دشداشه اش به کمر بسته بود و خنجری با غلاف  نقره ی مشبک کاری شده از آن آویزان بود، همان طور که می آمد سمت آنها  خطاب به یکی از همراهانش گفت : ببینیداین  بدبخت خدا زده کیست واینجا چه می خواهد  وآمد برود که صدای پراز التماس مرد راشنید : 
"مرا نشناختی شیخ ؟ …میرمرادم..   ؟ می بینی از ترس  تو ومردهای این جا به چه  روزی افتاده ام  ؟  دیگرنمی توانم پنهان ازهمه  با ترس  زندگی  کنم  شیخ… بس است…خطایم رابه گردن می گیرم ،  خدیجه را عقد می کنم  وهمه مان خلاص می شویم …"
چشمهای شیخ دوکاسه خون شد …تمام بدنش از خشم به لرزه افتاد، فریاد کشید:این توهستی؟ بالاخره پیدایت شدحرامزاده ؟ اماچرا این قدر دیر ؟ و خیز برداشت طرفش ...میر مراد  فریاد زد:"  می خواهی مرا بکشی شیخ؟ من که  باپای خودم برگشته ام …شیخ جابر فریاد کشید…حالا آمدنت چه فایده ای به حال آن بدبختها دارد؟ با فریاد شیخ مردان همراهش به سمت میر مراد خیز برداشتند،وبچه ها با نگاهی نفرت آلودبه او خیره شدند. یکی از همراهان شیخ با خشمی زاید الوصف لگدی به شکمش زد ، میر مراد شکمش را گرفت و بازانو افتاد روی زمین وبقیه همراهان شیخ هم به اوهجوم آوردند.
شیخ  دوباره فریاد زدتو برای جبران اشتباهت نیامدی، آمدی چون میدانستی که  عاقبت پیدایت می کنیم وتقاص خون خدیجه و مادربیچاره اش را ازتو می گیریم،  آندو درخانه اشان را به رویت باز کردند،به تو جا ومکان دادند، درعوض تو چه کردی؟ خدیجه ی یتیم افلیج را بی سیرت کردی وبعدهم  مثل یک حیوان ترسو گریختی..خدیجه ی  بینوا با  نطفه ی حرام توی شکمش خودش را کشت .…وننه اش ازغصه دق کرد،حالا آمده ای  که  چه چیزی را  جبران کنی ؟ ودرهمان حال که داشت  خنجرش را از غلاف می کشید گفت :" می بینی خون دخترک بی گناه چطور  باپای خودت آوردت اینجا؟ …. میر مراد نالید…سیاه مست بودم شیخ …نمی دانستم چه می کنم …وحالا پشیمانم …خیلی پشیمانم…  …شیخ جابر با دوچشم خون گرفته قدمی به سوی او برداشت ، مردان همراهش  قوال را گرفته بودندزیر مشت ولگد  ، او را می زدند وا و صدایش درنمی آمد ،    افتاده بودروی خاک… دندانش شکسته بود وخون ازآن می ریخت دست شیخ باخنجر  بالا رفت  اما …پیش از آن که ضربه اش را فرودآورد  زنی هلهله کنان  ازخانه ی جنب مسجد بیرون آمد ودادزد:" مبارک باشد شیخ… الحمدلله اسما به سلامتی  فارغ شد  کاکل زریتان بالاخره دنیا اومد …قدم نورسیده مبارک شیخ…ودرین حال چشمش افتاد به میر مراد وگفت:"بسم الله این جانور از کجا پیدا شده؟" دست شیخ جابر درهواماند…لحظه ای بانفرت میر مراد را نگاه کرد ودفعتا خنجرش رابه سویی انداخت و با صدای بلند گفت:" لا حول ولا قوه الا بالله … نه.. درچنین روز مبارکی دستم را آلوده نمی کنم، دوست ندارم بادست نجس    نوه ام را بغل کنم …یکی از مردان دوید وخنجر شیخ را برداشت ،آورد ودودستی به اوداد خنجرش را گرفت، تفی به سوی میرمراد انداخت  و به مردان همراهش گفت : زنجیری به گردنش بیندازید  و او را به  درخت لور  ببندید،  اورا می بریم سر قبر خدیجه و درحضور همه ی اهالی همانجا انتقام او ومادرش را می گیریم. شیخ جابر راه افتاد  سمت خانه ی اسماعیل ودرهمان حال دست درجیب دشداشه کرد واسکناسی  درآورد وبه زن داد وگفت :" خوش  خبر باشی  ام محمد…" میر مرا د با بدن درهم کوفته ودهان خون آلود همان جا افتاده بود.. حرکتی کرد تا ازجا برخیزد. دونفر از مردان شیخ زیر بازویش را گرفتند وکشان کشان اورا به سمت درخت لور بردند یکی از آندو تفی به صورت میرمراد انداخت وباغیض گفت خدیجه دخترهمه ی مردم  برکه دراز بود.
وتوهمه ی ما را داغدار کردی، اورا انداختند زیر درخت و یکی دیگر از مردان همراه شیخ هم رفت زنجیری بیاورد تا اورا به درخت ببندندوبه بچه هم نهیب زد از آنجا دور شوند.
  میر مراد به پهلو افتاد وزانوها را توی شکم جمع کرد، چشمها رابست.‌‌..واز پشت پلکهای بسته اش خدیجه رادید که با چشمهای درشت پراز اشک خود نگاهش می کند.
پایان…
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: