برشی از زندگی قدیم مردم بندرلنگه(عفت شبان آزاد)*
پدیده های اجتماعی هر کدام برای خود تاریخ و ماندگاری دارند آنزمانکه در اکثر نقاط کشورمان عقب‌ماندگی بر تمام لایه های زندگی مردم حاکم بود ،شهر بندرلنگه به تبع آن و با توجه به اقلیم خاص خود، محرومیت های عمیقی داشت . یکی از کمبودها و مشکلات عمده و تاریخی این شهر که گاه هنوز رخ می نماید، آب بوده و لااقل در پنجاه سال گذشته که هیچ‌گونه آبرسانی آشامیدنی عمومی در منازل نبوده، سقاها یا آبرسان ها با چهارپایان آب را به درب تمامی منازل شهر می بردند و زندگی با تمام سختی هایش برای مردم شیرین بوده است. شخصیت داستان «عبدو »یکی از صدها سقاهایست است که در شهرهای بندر لنگه بندر کنگ، چارک بستک‌و روستاهای آن ها یکی از ارکان های زندگی روزمره مردم بوده اند داستان برشی از یک واقعیت زندگی در گذشته به شمار می‌رود که به خوبی زوایای زندگی یک سقا و نحوه ارتباطاتش با مردم را به خوبی و با زبان ساده بازگو می نماید...(مدیر مسوول مروارید مهر انلاین)
  • کد خبر: ۳۶۶
  • | تعداد بازدید: ۱۲۸۰
  • ۱۵ تير ۱۳۹۹ - ۰۰:۴۴
عبدوسقا بود.هرروزباخرش وچندتاحلبی که چهارطرفش راسوراخ کرده وازآنهاطناب گذرانده  وبه صورت سطل دسته داردرآورده بود،تاپای برکه هامی رفت،حلبهارا پرمیکردو درخورجین خرش میگذاشت وبه خانه هامی برد وبعدبا کندرحلبها راتاسرچاه خانه ها می برد وخمره ها حبانه هاوجهله هاراکه سرچاه قرارداشتند پرمی کرد ‌وهمانطور که برمیگشت باصدای بلندبه اهل خانه ندامیداد که چندکندرآب آورده!..

وقتی کار  روزانه اش تمام می شدراهش رامیکشیدومی رفت یک جای خلوت گیرمیآوردکه معمولااطراف برکه های شهرودورازخانه هاوآدمهابود پهن می شد روی زمین.. خرش را ول میکرد وآنوقت جفتی اش را که گذاشته بود لای لنگی که دورسرش میبست بیرون میآوردوباچشمهای بسته ناله های درونش را ملودیهای دردآلود جفتی فریاد میزد.



صدای جفتی اوبه گوش همه اهالی شهر دلنشین وخوش نوابود،علم موسیقی نمیدانست اماوقتی می نواخت تاروپود دلهابا نوای جفتی او به لرزه می افتاد هرچند ،برای دل خودش مینواخت ولی صدای سازش که بلند میشد هرکس میشنید بی اختیار به آن گوش میدادولذت میبرد
وبا همه اینها وعلیرغم علاقه مردم که دوست داشتند عبدودرجشنهاومناسبتهایشان برایشان جفتی بزنداما او نمی پذیرفت وبه بهانه اینکه ساز من به درد جشن ومولودی نمیخورد ازین کار طفره میرفت، ولی اگر دردورهمیهای دوستانه که معمولا درقهوه خانه یعقوب وبرگزار مبشد از و میخواستند به نوایی مهمانشان کند
دلشان را نمی شکست.

هیچکس نمیدانست چرا آنقدرغم در صدای سازش نهفته است اما همه با غم آن آشنابودند
به خصوص آن هنگام که اسفندوبا آن صدای خش داروگرفته اش با ساز او شروه میخواند همه وجود مردم گوش میشد وآن نوای محزون رامیشنید، انگار ناله های دل خودشان بودکه باسازعبدو وصدای اسفندوبلندمیشد
همه عبدورا ازبچگی میشناختند،ازاهالی محله لاریهای لنگه بود،مادرش سر  زاییدن اوبعدازچندروزتب شدیدازدنیارفت وپدرش که اوهم سقا بوددرپنج سالگی در یرکه افتاد  وخفه شد،هیچکس ندانست چراوچطوراما زمانیکه چندنفربرای برداشتن آب رفتند باجسدبادکرده او که روی آب آمده بودروبه رو شدند
ودربه دری عبدوازهمان زمان آغاز شد،تنهاعمویش که (روستای)شناس زندگی میکرد زن وبچه هایش رابرداشت و آمد لنگه وبه بهانه سر پرستی عبدو خانه ‌وزندگی اورادراختیار گرفتندوعمو باخربابای اوکار سقایی رادنبال کرداما همه سهم عبدو لقمه نانی بود که انگارصدقه سری به او میدادندوجایی برای خواب آنهم دراتاقی که انتهای ساباط قرارداشت ومعمولابه عنوان انباری استفاده می شد بقیه فضای خانه که دو اتاق سه دری ویک بادگیر چارلوله بوددراختیارعمووزن وبچه هایش بود،دوتا پسرعمو ویک دخترعمو داشت که ازاوبزرگتر بودند پسرعموها مدرسه میرفتند ودخترعمو رامکتب خانه گذاشته بودند
اماعبدو را مدرسه نفرستادندوعوضش پادو عمو وزن عمو شد،وازصبح تاشب فرمانشان را میبردولی عبدو که هوش سرشاری داشت وقتی پسرعموها مشغول خواندن ونوشتن بودند کنارشان می نشست ونگاهشان میکردو
وقتی به اتاقش میرفت حصیر کهنه کف را کنار میزد وبایک تکه زغال سعی میکرد آنچه را از نوشته های آنها به خاطر سپرده بنویسد وتکرارکندبعدهم با یک تکه کهنه خیس هرچه مینوشت را پاک میکردوبدین ترتیب بدون اینکه کسی بداند خود به خودخواندن ونوشتن راتا اندازه ای یادگرفت
جفتی زدنش هم همینجوری خودآموز بودازهمان بچگی شروع کردنه به کسی گفت ونه کسی ازو پرسیدجفتیش را کی به او داده یا ازکجا آورده فقط وقتی از دستورات ریز ودرشت عمو وزنعموخلاص میشد گوشه انباری مینشست دررا میبست وسعی میکردساز بزند،اوائل صداهای ناهنجار وآزاردهنده که ازآن بیرون می آمد باعث ناراحتی بود ولی به مرور انگار آن دوتکه نی به هم پیوسته بآ َدلش راه آمدندوحدودا۱۲ساله بودکه باسازش شدنددویارجدا نشدنی
وهرزمان که تنها میشد ویاخلوتی گیر میآور د شروع میکرد به ساز زدن

عبدوباهمه فقرونداریش عزت نفسی مثال زدنی داشت که تحسین برانگیزبود،هرگزتا به اواصرار نمیکردندازکسی چیزی قبول نمیکرد وسرسفره کسی نمی نشست،فرمان همه رامی برد وبه درد همه میخورد،بعدها که بزرگترشددرمغازه بقالی کل علیشاگردی میکرد تا دیگرمنت عمو وزنش روی سرش نباشد،
پسرها ی عموهم درس ومشق را رها کردندوبه جاسویی روی جهازهای بادی رفتند ودخترعمویش هم زن پسر داییش شدورفت شناس،وزن عمو که پیروناتوان شده بود صبح تاشب غرغرمیکردتا اینکه عمو یکروز که برگشت خانه غذایش راخورد ودستهایش را با آفتابه لگنی که عبدوبرایش آوردشست وهمانجا کنار مجمعه غذادراز کشید وخوابش برد ‌اما دیگر بیدارنشدوزن عموکه دیگربهانه ای برای ماندن نداشت برگشت شناس تا کناردختر ونوه هایش باقی عمرش را سپری کند
وازآن به بعد عبدو ماندوآن خانه وخری که عمو به تازگی جای آن خری که مرد خریده بودوکندرهای آب،ویک خانه درب وداغان که عبدو کمر همت برای تعمبرش بست.

ساروجهای کف اتاقها ترک برداشته وبعضی جاهاکنده شده بود وسقف چندلی که موقع بارندگی چکه میکردوحیاطی خاکی که گوشه اش چاه آب بودویک چاردیواری بی دروپیکر که مثلا آشپزخانه بود وخمره آب شیرین که گوشه همان چاردیواری بود ومستراحی که منتهی الیه حیاط وبه موازات درب چوبی وکوچک خانه قرارداشت ودرخت لوزی درست وسط حیاط که هسته اش راخود عبدوکاشته بودوزمانیکه لوزهایش میرسید قسمت همه بود.

وچه لوزهایی هم بودند،قرمزی که به سیاهی میزد درشت وآبدا روملس،واین لوزها هم مثل جفتی زدنش زبانزد اهالی بود به خصوص بچه ها که به خاطرخلق وخوی آرام ومهربانی
ودست ودلبازیش اورادوست داشتند
همیشه خداتوی سرما وگرمایک عرقچین سفید سرش بودولنگ چهار خانه سبز وسفیدکه دورسرش میبست وزیرپیراهنی عرقگیرسفید ویک لنگ هم دورکمرش بود وهوا که سرد میشد یک شلواربلند وپیراهن به مجموعه پوشاکش اضافه میکردونعلینی که سرپا می انداخت،بعد مرگ عمویش شاگردی را رها کرد تا شغل سقایی رادنبال کند،ودستمزد آبرسانیش را هم هرپانزده روزیکبارمیگرفت
کمی که وضعش بهترشد دستی به سروروی خانه کشید پشت بام را کاه گل مالید وحیاط را فرش ساروج کرد ومردم هم کم کم شروع کردند به زمزمه که وقتشه دامادشوی وهرکسی هم دختری را که مناسب او میدید معرفی میکرد،اما هیچکس نمیدانست که اودلش جایی گیراست،خیلی وقت بود دل درگرو حیات دخترحاجی راشد داشت،ازهمان روزی که وقتی کندر به دوش طول حیاط را می پیمودتاسرچاه برود حیات با آن پیراهن گلدارکِمری دورچین وشلوارحاشیه دار ولیسی سفیدش آمدتوساباط وبا شرم دخترانه اش به او گفت عبدو بلدی گل اومد بهاراومد و باجفتی بزنی واوجواب داده بود نشنیدم ولی میرم قهوه خونه ازرادیو گوش میدم ویاد میگیرم وحیات لبخندی زده ررفته بود ودل اوراهم باخودش برده بود،وازآن روز به بعد ناخودآگاه ملودیهای سازاوشادوریتم نواختنش تندتر ازهمیشه شده بودووقتی آهنگ گل اومد بهاراومد را باجفتی نواخت،مردم کم مانده بود ازتعجب خشکشان بزند ومی گفتند ها عبدو خیر باشه واونجیبانه لبخند میزد وسر به زیر می انداخت
عبدوقدمتوسطی داشت، اماچهارشانه بود وبازوان عضلانی وسینه ستبرش با آن چهره گشاده گندمگون وپیشانی بلند که همیشه یک حلقه مو اززیرلنگ وعرقچین روی پیشانیش میریخت وسبیلهای بلند مردانه وچشمهای درشت سیاه درزیر ابروان پرپشت مردانه به او قیافه جذاب ودلنشینی میبخشید وچهره نجیب ونگاه دلپاکی که هیچوقت مستقیم توی چشم کسی خیره نمیشدبرای همه دوست داشتنی بودشایدتنها عیب او آنهم ازنظرمردم مرفه شهر فقرونداریش بودوگرنه مردم عادی اورا جوانی برازنده وبا اخلاق میشناختند که اهل نمازوروزه بود وحلال وحرام سرش میشد
ولی اوبین آنهمه دخترمناسب که توی شهرشان بود عاشق تنها دخترحاجی راشد شده بود که که حتی ازقطر وکویت وبحرین هم خواستگار داشت وهمه آدمهای سرشناس که پسر بزرگ داشتند خواستگار اوبودند
معلوم نبود چرا عبدوخیال میکرد«حیات» هم خاطر اورا میخواهدبا دلش که خلوت میکرد میگفت پس چراتوروم خندید؟ ودلش قرص میشد،آنسال فصل لوز هرروز که برای خانه حاجی آب میبرد یک دستمال هم پرلوز میکردمیداددست زرو کلفت خانه تا برای حیات ببردوتمام فکروذکرش این بود چطور اوکه کسی رانداردازحیات خواستگاری کندوبالاخره تصمیم گرفت برودپیش حاج عبدالرحیم که معتمد اهالی بودوازوبخواهدکه برایش‌‌ پدری کندکه ناگهان دنیا برسرش آوارشد
آنروزبرای خانه حاجی آب بردواردحیاط که شد یاالله بلندی گفت ولی زیرچشمی سمت سه دری را میپاییدبه امید آنکه حیات بیایدکه زرو را دید درحالیکه شتابان پله های ساباط را پایین آمدتوی حیاط که رسید ایستادجلوعبدووگفت بی بی روش نشد خودش بیاد بهت بگه ولی نیمه شعبون عروسیشه دلش میخوادتو آهنگ گل اومد بهاراومد رو تو عروسیش باجفتیت بزنی باشه؟

انگار توقلب عبدو زلزله مهیبی برپاشد خیلی خودش را نگه داشت که نیفتددنیا درهمان لحظه با یک ترمز شدیدایستاد نفهمید چطور آبها راخالی کرد وخودش را بیرون ازخانه رساندوراه افتادبه طرفی که نمیدانست کدام سو میبردش ودوکوچه آنطرفتر دیگر پاهایش یاری نکرد،زانویش خمید،دستش را به دیوارگرفت ولغزیدروی خاک بی اختیار جفتیش رادرآوردوتمام ضجه هایش را باصدای جفتی ازدل برکشید،دوسه عابری که از کوچه میگذشتندبا شنیدن صدای جفتی رفتندطرفش اورا با آن حال دیدند واشکهای بی امان که ازلابه لای پلکهای فرو بشته اش روی گونه ها سر میخورند دستپاچه ونگران گفتندعبدو،عبدو،چه شده کوکا،آتشمون زدی،دلخونمون کردی کوکا..



*معرفی نویسنده داستان:
عفت شبان آزاد درسال ۱۳۲۹ در بندر لنگه به دنیا آمد.تحصیلات ابتدایی ومتوسطه را دربندرعباس گذراند.وپس از طی یک دوره یکساله تربیت معلم کسوت معلمی برتن نمود و سال نخست تدریس درزادگاهش وسپس مابقی سالهای خدمت را سپری نموده ودرسال ۱۳۷۶ به افتخار بازنشستگی نائل آمدم،
طی این سالها دردبیرستانهای مختلف بندرعباس منجمله ناصرخسرو،نرجس مرکز فرزانگان،دبیرستان دانشگاه هرمزگان ویکسال هم افتخار تدریس در دانشسرای راهنمایی تربیت معلم ودانشسرای مقدماتی استان داشته است.
رشته تخصصی او ادبیات فارسی بود است اماپس از پیروزی انقلاب اسلامی به تدریس ادبیات عرب مشغول وتا زمان بازنشستگی وی ادامه یافت.
و فضای قصه های عفت شبان آزاد اکثرا بندرلنگه وبه خصوص خانه پدربزرگش حاج مصطفی تراکمه است که همیشه این فضای دوست داشتنی در ذهن وخاطره اش ماندگار بوده است...


ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۹
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ناشناس
United States
۱۵:۳۰ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۵
۰
۰
با سلام بسيار مطلب عالي بود و تمام وقايع رو خيلي طبيعي توضيح دادن به اميد ديدن مطالب بيشتري از خانم شبان ازاد استاد گرامي
سهیل
Iran, Islamic Republic of
۰۰:۵۵ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
۰
۰
عالی بود
احمد
Iran, Islamic Republic of
۰۷:۳۱ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
۰
۰
داستان جالبی بود.آخرش معلوم نشد چی بر سر عبدو میاد
سهیل
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۰۴ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۶
۰
۰
عالی بود
باسلام
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۲۱ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۹
۰
۰
باسلام بسیارعالی
الهام
Norway
۱۵:۰۱ - ۱۳۹۹/۰۴/۱۹
۰
۰
لطفا داستان های بیشتری از ایشون منتشر کنید. کاملا مشخصه ایشون از این داستانها فراوان دارند.
ليدااسماعيلى
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۰
۰
۰
استادنازنين خانم شبان آزادعزيز
قلمتان سرشارازروح زندگى است
بمانيدبراي ماوفرهنگ ايران زمين
رباب نعمت پور
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۳۰ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۱
۰
۰
چه داستان قشنگی
درودواحسنت به خواهرعزیزودوست داشتنی،
با آرزوی بهترین هابرای شماوتشکرازاین حس قشنگی که به مادادی
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۲۶ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۵
۰
۰
با سلام بسيار مطلب عالي بود و تمام وقايع رو خيلي طبيعي توضيح دادن به اميد ديدن مطالب بيشتري از خانم شبان ازاد استاد گرامي