عفت شبان آزاد
  • کد خبر: ۳۸۹
  • | تعداد بازدید: ۱۷۹۹
  • ۲۲ تير ۱۳۹۹ - ۰۰:۱۷
 زیور سرپانشسته بودتوی ساباط ( دالان یا راهروهای دراز ستون دار رو باز ) جلو آشپزخانه ومشغول پاک کردن میگوهای خشکی بود که قراربود با آن برای نهار آنروز مجبوس( دم پخت ) بپزد،
داشت پوست وزوائد میگو را از توی سینی گِردی که باحصیر بافته وبه آن سُپ می گفتند روی ساروجهای کف ساباط میریخت که صدای کبکاب بی بی کوچک _ همسر دوم حاجی_ راشنید،سرش را بلند کرد،تا به او سلامی بگوید که امینه همسر دوم ارباب که باردار وپا به ماه بود درحالیکه به خاطر سنگینی شکم بزرگش آرام قدم برمیداشت بعد از گفتن نه خسته زیور با اعتراض گفت ،چرا پوستای روبیان ریختی کف ساباط دیروز فطوم همه جا رو جارو کرده،زیور دستپاچه وتند تند گفت بی بی کوچک خودم جمع وجورشون می کنم ،نگران نباش ،وبلند شد تا برود سرچاه میگوها را ریگشور کند.
درهمین حال امینه گفت دارم میرم سرچاه دست وروم بشورم ، برم خدمت بی بی،فطوم صدا کن بیاد آب بریزه رو دستم ، زیور گفت بی بی خودم اینکارومی کنم،فطوم تو طویله مشغوله،منم دارم میرم میگوها روبشورم. اینرا گفت وقدم تند کرد تا برود ازچاه آب بکشد
سرچاه چهاردیواری مسقفی بود که جاه آب خانه را که آبشان شور وکمی تلخ مزه بودمحصور می کرد که علاوه برآن خمره وحبانه ( خمره های سرگشادی که اب شیرین در آن می ریختند و روی سر آن پارچه ای می انداختند تا گرد و غباری وارد نشود و از قسمت پایین آب چکه می کرد و حکم فیلتر راداشت که آب را تصفیه می کرد و برای شرب استفاده می شد ) وجهله های آب شیرین هم درآن جا قرار داشت همیشه شستشوی اولیه با آب چاه بودوپس از آن با آب شیرین آنچه شسته بودند آبکشی میکردند . زیور آشپز آن خانه ی بزرگ واعیانی حاجی عبدالقادر بود که بعد از ازدواج حاجی با همسر اولش که. بی بی گپ بود به آن خانه آمده بود زن تنها وبیوه ای که همان ابتدای ازدواج شوهرش برای کاررفت کویت ودیگر برنگشت،،واو که کسی را نداشت وازابتدا درخانه پدربی بی گپ،خدمتکاربودوانسی هم بابی بی داشت با او به خانه حاجی آمد وبا درایت وکاردانی تمام امورخانه وحتی کلید انباری هم دراختیاراو بود نه تنها آشپزی میکرد ودست پختش زبانزداهالی شهر که درپختن نذریهایشان همکاری میکرد ،بود،بلکه مدیرومدبر خانه بزگ حاج عبدالقادر تاجر سرشناس لنگه هم به شمارمیرفت .

زیور سرچاه کمک کرد امینه دست ورو بشوید وبعد از رفتن او که میخواست خدمت بی بی برود مشغول کارخودش شد
بی بی گپ همسر اول حاجی دراتاق خودش که یک سه دری بزرگ ودلباز بود نشسته وبه پشتی تکیه زده وپاهایش را دراز کرده بود،او که بعد سقط چند بچه وبه دنیا آوردن یکی دوتا نوزاد مرده ازبچه دارشدن ناامید شده بود موافقت کرد حاجی زن دوم بگیرد تا بلکه بتواند صاحب خلیفه وجانشین برای آن همه مال ومنال باشد،وحاجی با آنکه احترام زیادی برای همسر اولش قائل بود با امینه که نصف سن اورا داشت ودختر یکی ازشیوخ سرشناس جزیره کیش که آن زمان درکویش محلی به آن گِس میگفتند را بارضایت بی بی گپ به همسری گرفت . بی بی گپ نمونه یک بانوی تمام عیار بود،متشخص،بزرگوار، مهربان ودست ودلباز وخیر که نه تنها اهل خانه که تمام اهالی شهر که میشناختند دوستش داشتند، بانویی که انگارشروبدی دردلش جایی نداشت وبا آن دل بزرگ ودریاییش هوویش راهم مثل فرزند نداشته دوست داشت ونگران حالش بود
امینه که تاقبل ورودش به خانه حاجی به شدت ازینکه قدم به خانه ای بگذارد که نمیدانست چه انتظارش را میکشد بعدازینکه اولین بار هوویش رادید باهمان نگاه اول به چهره مهربان ‌ودوست داشتنی مهر بی بی به دلش افتاد وبعدازآن هرگز به چشم هووبه اونگاه نمیکرد، بی بی به خاطر اینکه نتوانسته بود خودش فرزندی برای همسرش که باتمام وجوددوستش داشت وبرایش حکم تمام کس وکارش راداشت به دنیا بیاورد رنج میبرد اما به هیچکس بروز نمیدادوتوی خودش میریخت،رفتارحاجی نه تنها بااوعوض نشده بلکه احترام وعلاقه بیشتری هم به اونشان میداد،آن مردبا همه ظاهر زمخت وتنومندش قلبی مهربان ورفتاری نرم وملایم داشت درعین حال بسیارجدی وباصلابت ومحکم بااطرافیان وزیردستان برخوردمیکرد وفقط دربرابر بی بی بود که هرگز آن نرمخویی وملاطفت راکنار نمی گذاشت وهمین برخوردش بی بی را بیشتر می آزرد واین رنجش درونیش اورا به انواع دردها مبتلا کرده بود جوریکه تقریبا همیشه ازدرد اعضا وجوارحش مینالید وشبها قبل خواب فطوم دخترخیری نظافتچی آن خانه که ازکودکی درآن جا بزرگ شده بود دست وپا وکمرش راروغن میمالید وماساژ می داد وبا پارچه می بست تا گرم ونرم شود.فطوم دختر زبر وزرنگ وچالاکی بود از کودکی با مادرش که خدمتکار آن خانه بود آنجا به سر می برد وموردعلاقه اهل خانه بود،شیرین زبان وخوش بر ورو بود وبا هوش وذکاوتی که داشت به همه چم وخم امورخانه واردشده وزیر دست مادرش وزیور برای خودش یک کدبانوی به تمام معنا شده بود از دوشیدن شیر گاو و بزها تا ماست بندی وکره گرفتن وپختن نان وآشپزی جارو ونظافت همه کارمیکرد خصوصا اززمان بیماری مادرش کاراوسخت ترشده بودوعلاوه بر همه اینها پیشخدمت مخصوص بی بی هم بودوآن زن مهربان فطوم رامثل دختر نداشته اش دوست داشت وبه او محبت میکرد ،فطوم پدرش را به یادنداشت خیلی کوچک بوداو را که جاشوی لنجهای بادبانی حاجی بود از دست داد ودرواقع او حاجی را که بااومثل دخترش رفتارمیکرد جای پدرگذاشته ودوستش داشت،
واززمانی هم که امینه به آن خانه آمد با او که فقط یکسال بزرگترازفطوم بود صمیمیت خاصی پیداکرد.
روزها آمدند ورفتند وموعد زایمان امینه که این اواخر بسیار سنگین ومتورم شده بود رسید، زن بیچاره درد می کشید وخبری از زایمان نبود، آن زمانها ماماهای محلی کار به دنیا آوردن نوزادان را به عهده داشتند وتا ده روز هم کنار زائو می ماندند،تابه او راه و رسم مادری بیاموزند، اما امینه بخت برگشته بعد سه روز دردکشیدن فقط توانست بچه را سالم به دنیا بیاورد وحتی نماند تاچهره کودکش که یک دخترتپل مپل زیبابود راببیند؛
وطفل معصوم وبیگناه از بدو ورودش به دنیا به گناهی ناکرده متهم به قتل مادرش شد وکسی رغبت نگاه کردن به اورا نداشت وتنها فطوم بودکه به یاد مادرجوانمرگش اورا دوست داشت وتروخشکش میکرد و به کمک خیری، مادرش ،که عصا زنان خودرا به سه دری که گهواره بچه آنجا قرارداشت می رساند ودر تیمار بچه با او همکاری میکرد.
غیرازفطوم بی بی گپ هر چند روز بچه ی به قول خودش بد اقبال را به اتاقش میخواست،بغلش میکرد وچندقطره اشک که به یاد امینه با دیدن بچه برگونه اش میریخت با انگشت می سترد ودوباره بچه را به فطوم میداد که برش گرداند به گهواره،
اماحاجی نه سراغی از دخترش میگرفت ونه حاضر به دیدنش بود
ازنظراوحالا این دختر که مادر هم ندارد فقط مایه ی عذابست
وچقدردل فطوم برای این بچه میسوخت،حس میکرداو تنها کسیست که این بچه رادوست دارد وبرایش مادری میکند و بی فطوم بی کس وتنهاست ، و سرانجام یکروز که دستش بند بودوکمی دیر بالای سربچه که ‌گریه میکرد رسید نگاه طفل معصوم که به او افتاد به ناگاه ساکت شد وبه او لبخند زد ، لبخندی که چال زیبای گونه اش را که از ، امینه ارث برده بود نمایان کرد ،دل فطوم چنان به درد آمد که دیگر نفهمید چه میکند بچه را بغل کرد و یکراست به پنج دری حاجی برد که چهارزانو روی تشکچه به پشتی تکیه داده و نشسته بود وتسبیح می چرخاند ،نگاه فطوم ‌که به چشم حاجی افتاد بغضش ترکید، این بچه ازمادر یتیمه ازپدر هم یتیمش کردین ارباب ، گناهش چیه؟شما که آدم باخدایی هستی چرا ظلم میکنی اونم به جگر گوشه خودت !! این را گفت وبچه را تقریبا هل داد روی پای حاجی واز اتاق بیرون دوید درحالیکه خودش هم ازجسارتش متعجب بود،
وهمین کار او اوضاع را تغییرداد،حاجی که اولین بار دخترش رادید ونگاهش به صورت او افتادعشق پدری دردلش به جوش وخروش افتاد. او را بویید وبوسید واز آن به بعد به مجرد بر گشتن از حجره یکراست میرفت سر گهواره وبه اسم ریحانه صدایش میکرد وبچه هم بادیدن او دست وپا میزد وبه او میخندید،وخیال فطوم کمی بابت ریحانه راحت شد،توی دلش میگفت ارباب بالاخره به خاطر پسردارشدن بازهم زن میگیرد میدانم بی بی گپ دوباره برایش آستین بالا میزند اما نه بی بی ونه ارباب اجازه نمیدهند زن بابا ریحانه را بیازارد، بالاخره او هم یکروز باید ازدواج میکرد وشاید شوهرش اورا ازآن خانه میبرد ،حالا خیالش بابت ریحانه راحت بود
زندگی ادامه داشت و ریحانه هرروز بزرگتر ودوست داشتنی تر میشد وحسابی خودش را تودل همه جاکرده بود ،اما فطوم جان وعمرش آن بچه بود انگار خداوندمهرمادری امینه را در دل اونهاده باشد، چنان بااو رفتارمیکرد که مادرش خیری گاهی به او میگفت،هرکی نفهمه خیال میکنه تو زاییدیش ،وفطوم میخندید ومیگفت خودمم خیال میکنم مادر واقعیشم،
ودریکی ازهمین روزهاکه ریحانه تازه چهار دست وپا میرفت وفطوم باید وقت بیشتری را در مراقبت او صرف میکرد بی بی گپ اورا به اتاقش خواست .رفت خدمت بی بی ومقابلش دو زانو روی فرش نشست،بعد ّازسکوتی نه چندان طولانی بی بی نآگهان پرسید

فطوم اگه تورو یه روزی شوهر بدیم، وازینجا بری کی رو پیدا کنیم که مثل تو برا ریحانه مادری کنه؟ کسی رومی شناسی؟
دلش فروریخت، ناگهان ازذهنش گذشت که بالاخره روزش رسید حاجی میخواد زن بگیره ، به تندی گفت بی بی من شوهر نمیخوام وهمین جا میمونم،بی بی لبخندی زدوگفت: دخترا اولش همه اینو میگن، قسمت که بیاد دهنشونو می بنده،
فطوم خوب گوش بده،می بینی من چندساله علیلم،وامینه خدابیامرزم که عمرش به دنیا نبود،حاجی خیلی بزرگ وآقا ست که چیزی نمیگه وبه روی خودش نمیاره اما او نمی تونه

همینطور عزب بمونه منم که خودت می بینی،ریحانه مادرمرده بعد ازخدا وحاجی فقط توروداره،دلم برای این بچه کبابه،فردا روز هرزنی پا تواین خونه بذاره همینکه خودش بچش شد معلوم نیست چه به سرریحانه میاد،مرد که همیشه توخونه نیست ،منم که اینجوری ، نفسه دیگه،یه وقت دیدی رفت وبالا نیومد،
فطوم دل توی دلش نبود،بوی خوبی ازآن گفتگو به مشامش نمی رسید اما ته حرف بی بی راهم نمی فهمید توی دلش غوغا بود وبیخودی دلشوره امانش را بریده بود،با خودش گفت یاالله،خدا به خیرکنه، وداشت حرفهای بی بی را برای خودش تفسیر میکرد که ناگهان شنید:فطوم من مدتی با حاجی و بعدشم بامادرت خیری حرف زدم تا قانع شدن حالاهم به خودت میگم،اگه خدا بخوادمن میخوام توعروس حاجی بشی،زیر دست وبال خودم بزرگ شدی ومیدونم چه جور دختری هستی ازهمه مهمتر غیرتو هیچکس نمی تونه واسه ریحانه مادری کنه ،انشاء الله اول ربیع بی قضا وبلای الهی سروسامانت میدیم ودستتو تودست حاجی میذاریم، چی میگی؟
فطوم شوکه شده بود، لال شده بود، انگاردریک لحظه از درون خالی شده باشد او وحاجی؟ ارباب؟ کسی که جای پدرش بود ودرعین حال یک حالت ترس واحترام نسبت به اودر دلش حس میکرد. شوهرش بشود؟این دیگر از کجا درآمد چطور آخر؟همه بریده ودوخته بودن وساعت هم خوش کردن حالا به من میگن؟من چه بگم چه میتونم بگم مگر ننه ام تونست حرفی بزنه؟
کلافه وبیقرار مقابل بی بی نشسته بودکه گریه ریحانه بلند شد ودرآن لحظه حس کرد فقط به همین گریه نیاز داشت تا ازآن حال خودش را نجات دهد،بدون کلامی ازجا پرید وبه سمت سه دری دوید وخدا میداند که درونش چه میگذشت خودش را به ریحانه رساند،بچه را درآغوش گرفت وبیصدا گریه کرد حس میکرد دنیا برای او به نقطه پایان رسیده آن روز و روزهای بعد مثل آدمهای ماشینی فقط دستش کارمیکردوتمام تلاشش برای کنار آمدن با این واقعیت بیهوده بود،نه بی بی آن خانه شدن ونه زندگی آنچنانی هیچکدام را نمیخواست،فقط زمانی که پیش ریحانه بود یک حس غریب ودردناک ازدرون اورا میتراشید با خودش میگفت ریحانه هم مثل منه،بی پناه،بی کس وکار که زندگیمون تودست ارباب وبقیه ست،ارباب آدم خوبیه ،ارباب خوبیه،اما فقط ارباب منه،،آخ ریحانه،ریحانه ،اگه تونبودی دلم نمیخواست زنده باشم وحتما بلایی سرخودم میآوردم،ولی فطوم بخواهی نخواهی تسلیم سرنوشت شدوتن به قضا داد،نه به کسی حرفی زد ونه حتی به مادرش اعتراضی کرد چون اوراهم مقصر نمیدانست
وسرانجام لحظه موعود رسید،همه آداب ورسوم لازم را برای او به جا آوردند واورا روانه ی حجله ای کردند که دامادش ارباب بود
روزهای بعد به سرعت گذشتند فطوم بی بی کوچک آنخانه بود ولی خودش هیچ حسی درین مورد نداشت وعلیرغم اعتراض بقیه کارهای قبل خود را انجام میداد ودرین مورد حرف هیچکس را گوش نمی کرد رفتارحاجی با او عوض شده بود ودیگر به چشم گذشته به او نگاه نمیکرد وکم حرفتر از سابق بود،درواقع اورا به حال خودش گذاشته بود گویی ارباب متوجه بودکه با این دختر چه کرده اند امافکر میکرد این بهترین تصمیمی بوده که بی بی برای زندگیشان گرفته
وسرانجام دریکی ازروزهاییکه همه داشتند به خاطرگرم شدن هوا بادگیرها را آماده میکردند در اولین ساعات صبح گاهی صدای استفراغ کردن فطوم همه را به ساباط کشاند،
لازم نبود بی بی سید دایه بیاید وبگوید که او باردارست ،ودرین میان رفتاربی بی بااو دیدنی بود، هرکس میآمد به اوسفارش فطوم رامیکرد ومیگفت این چشم سفید حالیش نیست شما مواظبش باشین،وخیری که حالا یکی ازاتاقهای اعیانی رادراختیارش گذاشته بودند تا چشمش به فطوم می افتاد میگفت ننه تو دونی وخدا،یه وقت کار دستمون ندی با این ورجه وورجه کردنهات.
ولی فطوم به عادت گذشته مانده بود،فقط نظافت وجاروی بیرون اتاقها را انجام نمیداد اما اتاق خودش،بی بی وحاجی را که دیگر به او آقا میگفت خودش درمیان غرغرهای بی پا یان بی بی نظافت ورفت وروب میکرد،وکماکان اجازه نمیداد کسی دست به ریحانه بزند،تااینکه یکروز حاجی که دید ریحانه را با آن شکم که روز به روز بزرگترمیشد بغل کرده وطول وعرض ساباط قدم میزند،آمد وبا تَغَیُّر ( حالتی بین عصبانیت و پرخاش) بچه را ازو گرفت وگفت دیگر نبینم ،فهمیدی؟
شکم فطوم خیلی بزرگ شده بود، دیگر راه رفتن هم برایش مشکل بودوبه سختی قدم برمیداشت،برای رسیدگی به ریحانه هم زن عربی که شوهرش کارگرحاجی بود آوردند که زیر نظر فطوم بچه را تروخشک میکرد تااینکه روز موعود رسید و درد زایمان شروع شد،ودایه آمد اهل خانه هریک درگوشه ای مشغول دعا واستغاثه به درگاه خدا بودند که مادر وبچه سالم بمانند وسرانجام بچه هاکه یکجفت پسر سالم وزیبا بودند با اولین فریادهایشان به روی دنیا ورودشان را به فاصله ده دقیقه ازیکدیگر اعلام کردند وگفتنی نیست که چه کردند بی بی وحاجی ، حال حاجی که وصف ناشدنی بود دوتا پسر راخدا باهم به اوداده بود نمیدانست ازخوشحالی چه کند فقط دستور کشتن چندین کهره وخیرات کردنشان را به شکرانه سلامتی مادر وبچه هاصادر کرد سجده شکر به جا آورد،وهمینکه اجازه دادند

به اتاق زائو برود به سرعت خودش راکنار بستر فطوم رساند،کنارش نشست دست درجیب دشداشه اش(لباس بلند عربی ) کرد ومشتی اشرفی برسر اوریخت وبعد درحرکتی باورنکردنی دستهای فطوم را با هردودستش محکم گرفت،بوسه ای بر پیشانیش نشاند وبا لحنی دلنشین که فطوم تا آن روز از کسی نشنیده بود گفت نه خسته، ام الحسنین خدارا شکرکه تو و بچه ها خوبین
دریک لحظه فطوم حس کرد انگار کس دیگری شده،یک حس عجیب،متفاوت وتازه که تا به آنروز تجربه اش نکرده بود
حسی که با ملقب شدن به ام الحسنین به ناگاه چون موجی دررگهای اوبه جریان افتاد، وفهمید دیگر آن فطوم قبل نیست،حتی نسبت به حاجی هم احساس تازه ای پیدا کرده بود،
‏محبت،اخلاص،احترام و....عشق 
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱۶
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
شایان
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
بسیار زیبا...
امروزه داستان‌هایی از این قبیل معمولاً سینه به سینه نقل می‌شود و سابقه‌ای از خود بجا نمی‌گذارد.
خوشا که با همت بزرگانی، نسل‌های بعد هم به این فرهنگ و تاریخ اشراف یابند.
مدیر پایگاه با سلام بله همینطور هست. با تشکر
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۱۲ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
باسلام وخسته نباشی داستان بسیار زیبا که ارزش چندبار خواندن رادارد افرین به نویسنده. وقلم فرسایی اش مو فق باشی ایران کریمی
مرجان
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
خیلی زیبا بود
بعضی واژه ها حتی انگار داره تو فرهنگمون رنگ میبازه و چه خوبه که تو تصویر این داستان ها دوباره بهشون رنگ بدیم.
و کاش نسلهای بعد از ما هم با این ادبیات غریب نشن.
موید باشید
مدیر پایگاه با سلام خدمت شما
به نکته بسیار ظریف و در عین حال مهمی اشاره کرده اید
ان شاالله به لطف شما خوانندگان خوب مروارید مهر انلاین و نویسندگان خوب آن ،هویت منطقه را خالصانه احیا می کنیم،
دیوانی،مدیر سایت
مریم مروت
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۳۷ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
احسنت عالی بود دست نویسنده طلا
ما را به یاد گذشته ها برد
مریم مروت
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۵۰ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
احسنت به نویسنده محترم که خاطرات گذشته را بازگو ومارا به یاد ان دوره که پر از مهر ومحبت وصداقت وراستی بدون دوز وکلک می اندازد یاش به خیر
رباب نعمت پور
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۵۰ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
درودواحسنت
بسیار عالی بود
خانم سلیمی عزیزوآقای دیوانی بزرگوارخیلی زحمت می کشین،با آرزوی موفقیت برای شما.
خدا، یارویاورتان باشد
مدیر پایگاه با تشکر از شما سرکار خانم نعمت پور. موفق باشید.
دیوانی
مریم مروت
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۵۲ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
احسنت به نویسنده محترم که خاطرات گذشته را بازگو ومارا به یاد ان دوره که پر از مهر ومحبت وصداقت وراستی بدون دوز وکلک می اندازد یاش به خیر
با تشکر فروان از دختر عزیزمان خانم سلیمی عزیز
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
با تشکر از خانم شبان ازاد بابت داستان های زیبا و زنده نگهداشتن فرهنگ کهن بندر لنگه
خدا قوت همشهری معصو مه حیدری
ليدااسماعيلى
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۴۶ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
سركارخانم شبان آزادعزيز
خيلى زيبا
اين داستانتون من روبه يادشهرى چون بهشت
خانم سيمين دانشورانداخت
قلمتون مانا
بدرى
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۵۹ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
عفت جان قلمت واقعا زيباست خواندم لذت بردم موفق باشى
بسیار عالی احسنت خیلی خواتدنی وپرمحتوا بود منکه مثل یه داسنان خواندمش
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۵۲ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
احسنت به نویسنده عزیزم سرکار خانم سلیمی
خیلی عالی کمرمحتوا بود من مثل یه داستان خواندمش
الهام
Norway
۱۸:۰۵ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
این داستان های زیبا من رو یاد خدابیامرز مادربزرگم و پدربزرگم میندازه. داستان هایی که اصالت داره. از دل برامده و به دل میشینه. ناخوداگاه به دنبال داستان کشیده میشی.
فهيمه طباطبايي
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۲۲ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
۰
۰
فوق العاده زيبا بود و لذت بردم
ایراندخت بدری
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۳۶ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۵
۰
۰
بسیار شیوا و روان ،مرا به آن زمان و داستانهای عمه جانم برد خودم رو ناظر بر این زندگی دیدم
میتراتراکمه
Iran, Islamic Republic of
۲۳:۴۹ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۵
۰
۰
داستان زیبا روان وجذاب است خواننده رابربالهای خیال به دوران پررمز وراز گذشته میبرد باشخصیت های باصفاوصمیمی که مخاطب لنگه ای گویی آنها رامیشناسد وباآنها زندگی کرده است
برای نسل ما زنده کننده خاطرات است وبرای جوانان بهانه ای برای آشنا شدن باتاریخ وفرهنگ گذشتگانشان
مدیر پایگاه سلام سرکار خانم تراکمه
تعبیر بسیار زیبائی از داستان ارائه نموده اید با سپاس از توجه شما
یوسف دیوانی
مدیرمسوول
فریده باقری
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۷
۰
۰
متن بسیار روان و خاطره انگیزی بود . ممنون که با قلم شیوایتان داستان های گذشته را زنده نگه میدارید . آفرین به همتتان در حفظ داشته هایمان .