با یاد شهید اصغر شالبافیان و دیگر شهدای عملیات فتح المبین
  • کد خبر: ۲۹۵
  • | تعداد بازدید: ۱۰۶۷
  • ۰۸ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۱:۰۲


همیشه می گن به آنچه فقط با چشمات می بینی می توانی اعتماد کنی، ولی آنچه چند لحظه پیش دیدم را نمی توانم باور کنم، شاید دوست ندارم باور کنم، همه چیز به پلک زدنی می ماند. گلوله ی تانک وقتی به سربازی که کنار دیوار کاهگلی تکیه داده بود خورد باید منفجر می شد، ولی نشد.وارد دیوار شد و ناگاه دیدم که شکم سرباز خالی شده و تن او ناگاه فروریخت. بعد گلوله منجر شد و دیوار هم. پلک می زنم چند بار پشت سرهم. بیدارم؟ هنوز سوختن تانک بابک و له شدن او را زیر تانک هضم نکرده ام، چند دقیقه پیش از این بود. بچه های گروه امداد می دوند به سوی تن فروریخته ی سرباز، دویدنی بیهوده، به رو به رو می نگرم، گفته اند تا کناره ی دیواره بروید. دیواره ای نیم متری، سد کوتاهی برای هدایت آب به مزرعه ای، به کناره ی دیواره رسیده ایم. حدود ده تانک دارند، توی این دشت، برادرابراهیم هم گفت درباره ی عملیات نپرسید، سرگرد رحمانی هم با سر تائید کرد، به دیواره تکیه می دهم. آفتاب صبح گاهی چشمم را می زند. با خود می گویم اگر خودت را رها کنی، گروهان را دیگر نمی شود جمع کرد. برمی گردم نگاهی به دشت می اندازم. دشت عباس را مخمل سبز پنیرک ها پوشانده است و آن سوی مخمل سبز، تانک های عراقی، خورشید، نونواری تانک ها را به رخمی کشد. حسن را صدا می زنم و می گویم:"یکی ازموضع تانک ها را بزنیم." حسن و بچه ها جاگیری می کنند. آماده که می شوند دستور شلیک می دهم. نخست حسن شلیک می کند. با چشم رد تیر را دنبالمی کنم با توجه به نزدیکی ما با آن ها دوست دارم منفجر شدن تانک ها را ببینم. گلوله یآرپی جی هفت به تانک اصابت می کند. منتظر انفجار آن هستم، ولی به جای انفجار شاهد کمانه کردن گلوله هستم، تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. حسن برمی گرددو مرا نگاه می کند. ناباوری توی چشم های آن ها موج می زند. می مانم چه بگویم به دشمن پشت می کنم، به دیواره تکیه می دهم، به تصویر سوختن بابک و فروریختن تن سرباز کمانه کردن گلوله هم اضافه شده، کاش خیال باشد. ستوان آجودانی می گوید:"روس ها تی هفتاد و دو دادن بهشون." شنیده بودم به تانک های تی هفتاد و دو، آرپی جی هفت اثر نمی کند، ولی ندیده بودم. حسن می گوید: "تی هفتاد و دو اند." می گویم:" یعنی از این پس، آرپی جی هاتون حکم چماق رو دارند." تعدادی رزمنده به خط اضافه می شوند. چشم می گردانم رو به ستوان می کنم و می پرسم : "هماهنگ کرده اند؟" سر تکان می دهد. این خط چقدر عجیب و غریب است. حمله تو روز روشن. دیگر هر چه دیدم تعجب نمی کنم. ولوله ای بین بچه ها می پیچد که چرا حمله نمی کنیم؟ این ولوله خوشایند نیست بوی نافرمانی می دهد واین عملیات همه چیزش جور دیگری است. حتما فرماندهی برای حمله توی روز روشن دلیلی ویژه دارند. جمله برادرابراهیم توی گوشم است. سر برمی گردانم که ریشه ی این ولوله را دریابم. ولوله می آید پچپچه می شود. فضا رازآلود شده، صدای الله اکبر از شرق خط و بلند شدن یک نفر همه ی رازها را برملا می کند. از دیواره می گذرد. چشم بقیه به من است که چه دستوری می دهم. می مانم که تابع فرماندهی باشم یا این موج، چون این موج اگر کنترل نشود دو دستگی پیش می آید و این تفرقه هم لت و پار شدن به همراه دارد. تا بخواهم تصمیم بگیرم چند نفر دیگر نیز با آنها همراه می شوند. هنوز راه نیافته اند، اصغر با آن قد رعنا را می زنند، نقش زمین می شود و در میان پنیرک ها از دیده پنهان. تک تیرانداز های شان دارند یکی یکی گلچین می کنند، بین رفتن و ماندن و خبردادن فرماندهی هر لحظه اش برگ های چند پنیرک گلگون می شود. دیگر نمی شود ماند. صداهای الله اکبر بچه ها و تیرهای آنها و فرو افتادن تن های ما آهنگ ناخوشایندی ست. رنگهای سبز و سرخ در هم می شوند سفیدی چشمانم از دیدن این همه سرخی سرخ می شوند. نمی دانم چطوری رسیده ام به کناره ی امامزاده عباس و تنها چهار نفر مانده ایم و یک دیواره ی کاهگلی که سوراخی دارد، از آن می شود تعداد تانک های شان را شمرد.از آن سوراخ وارد می شوم، روزی خانه ای بوده و سر پناهی و حالا فقط دیواره اش مانده، دیواره ای که فقط می تواند ما را از چشم دشمن پنهان نگه دارد. برای لحظه ای می نشینم تا ذهنم را منظم کنم، آفتاب مایلمی تابد. جرعه ای آب می نوشم. قمقمه ام چند جرعه ی دیگر بیشتر آب ندارد. فکر می کنم شاید بشود این جا ماند و پناه گرفت و تا آخرین گلوله جنگید. چشم می گردانم تا شاید جان پناهی بتوان یافت. لحظه اینمی گذرد صدای شلیک گلوله ی تانک و خراب شدن دیواره بر سرم هم زمان می شود. زیر دیواره دارم زنده به گور می شوم، برای لحظه ای همه ی کسانی را که دوست دارم از جلو چشمم رژه می روند، انگار لحظه های آخر زندگی است. ضربه هایی که از فرو ریختن دیوار روی کلاه آهنی ام کوبیده شده در سرم پژواک خفه ای دارد، به فکر نخستینم که در این پناه گاه می شود ماند و به دشمن ضربه زد می خندم، خود را از زیر خاک و سنگ بیرون می کشم. خود را می تکانم. سه نفر باقی مانده هراسان به سراغم می آیند. وقتی می بینند خوبم آنها هم آرام می گیرند. زمان شنیدن صدای شلیک گلوله تانک با اصابت آن همراه است. گنبد فیروزه ای امامزاده فرو می ریزند. انگار دوست ندارند هیچ پناهی وجود داشته باشد، همه چیز باید ویران شود. اسلحه ام را از خاک پاک می کنم. باید خودم را برهانم.از کناره ی دیواره ی فرو ریخته می نگرم تانک های شان خاموش شده اند. چشم می چرخانم. یک کامیون آن سوترک به سوی تانک ها می آید. حتماحاوی مهمات است، اگر آرپی جی داشتیم حالا بهترین موقعیت شکار شان بود. رو به ستوان می کنم و می گویم: "کسی نمونده آن کامیون رو بزنیم فلج فلج می شن، مهمات تمام کردن." می گوید: "یک آرپی جی زن با دو سه تا گلوله موندن." شاد می شوم. می گویم:"کجان؟" محل شان را نشانم می دهد، به سوی آنها می شتابم. کُپ کرده اند. از گروهان ما نیستند، رو به آنها می کنم و می گویم که موضوع از چه قرار است. کمی از جا تکانمی خورند. ترغیب اش می کنم که زمانرا از دست ندهد. کمی آن سوتر جایی پیدا می کنم یک تپه کوچک است که می شود از آن جا شلیک کرد سر شوق می آیند. آرپی جی زن خودش را پشت تپه می سراند، موقعیت را برایش تشریح می کنم، کمکش هم به او ملحق می شود. گلوله را در دهانه یآرپی جی هفت می سراند. روی تپه بدون سبزه قراول رفته، کامیون را نشانه می رود. بدن اش را کج می کند که آتش عقبه خود او را نسوزاند. کمک از او فاصله می گیرد. من هم. کامیون به تانک ها نزدیک شده، شلیک می کند، آتش دهانه عقب پنیرک ها را می سوزاند. گلوله در کنار کامیون فرود می آید. نگاهی به او می کنم. کمک می گوید:"دو تا گلوله دیگر بیشتر نداریم."گلوله ی دوم را می گذارد و این با دقت بیشتری نشانه می رود و شلیک می کنددر نزدیکی کامیون گلوله به زمین می خورد کامیون از حرکت باز می ایستد راننده بیرونمی پرد. در برجک یکی ار تانک ها باز می شود. مرد بیرون می آید و روی برجک می نشیند. آخرین تیر ترکش را در گلوی آرپی جی فرو می کند. آن را روی شانه محکم می کند. نگاهی به من می اندازد. آماده ی شلیکمی شود. صدای شلیک تیری می آید. از گلوی آرپی جی زن خون فوواره می زند. تک تیرانداز او را زودتر دیده، کمک او سریع خود را به او می رساند و او را به پشت تپه می سراند. دستش را روی گلویش فشار می دهد، ولی خون امان نمی دهد. تمام خاک اطرافش گلگون شده، از کمک های اولیه چیز زیادی نداریم. بی حال می شود. اگر او را ترغیب نکرده بودم حالا او این چنین نبود. فاصله شلیک تیر او و تک تیرانداز فقط چند ثانیه بود. اگر او جایش را عوض کرده بود. یا به جای آن نگاهی که به من انداخت شلیک کرده بود حالا می توانست ماجرا جور دیگری باشد. کمک او می گرید. شاهرگش را زده اند. فقط می شود با فشار انگشتان جلوی خون ریزی را گرفت. به کمکش می گویم باید جلو خون ریزی را بگیرد.کنارش دراز می کشد. و دستش را روی شاهرگش می گذارد. خون او هردو را یکی کرده، هق هق کمک او و خِرخِرگلوی او در شلیک تانک ها گم می شود.

نمی دانم از گروهان همین چند نفر مانده ایم یا جاهای دیگر پناه گرفته اند، تار و مار شده ایم. آن نیروی صبح کجا و این نیرو کجا، هنوز معنی جمله ی صبح برادرابراهیم را درک نکرده ام. ته دلم چرکین است. آفتاب عمود می تابد. قمقمه ام خالی است. گنبد فیروزه ای امامزاده عباس دهان به سوی آسمان گشوده، چشم می بندم، انگار چشمانم برای لحظه ای دوست دارد چیزی نبیند. تصاویر به پشت پلک هجوم می آورند، وانت پر از مهمات که مثل تیر از کمان رهیده در جاده می گذشت به یکباره گلوله آتش شد و مهماتش هر کدام به سویی شلیک می شد، آرپی جی داشت. اگر به ما می رسید غوغا بود. این تصاویر از آنچه چشمم می بینند هولناک تر است. سریع چشم می گشایم از سر ترس از آنچه در ذهن مانده. وانت در کنار ه یآرامگاه دود می کند. باید کاری کرد، باید گذشت. حالا باید ما چهار نفر بازمانده از آن جاده بگذریم و به آن سوی جاده برویم. تک تیرانداز شان به کمین جان های دیگری نشسته، در این فاصله با چشم هم می شود حرکت ها را دید او با دوربین می تواند هر جنبده ای را تشخیص دهد. بخصوص که کناره ی جاده دیگر پوشش گیاهی هم نداریم ژاکت های سبزمان خودش را بیش تر نشان می دهد. راهی جز گذر سریع از جاده را نداریم. رو به سه نفر دیگر می کنم. ستوان آجودانی جوان و هم دوره ای ام و دو سرباز. می گویم می شود به نوبت گذشت، فقط باید به سریع ترین شکل گذشت که تک تیرانداز نتواند نشانه گیری دقیق کند. زمان فکر کردن نیست باید سریع عمل کرد. نگاهی به جوان ترین سرباز می کنم و می گویم:" تو نخست برو." ترس توی چهره اش نمایان می شود. نمی گذارم ترس جا خوش کند ادامه می دهم. "کار تو از همه راحت تره. چون فقطتو را می بینهو بعد آماده می شه برای آدم های بعدی." او شیر می شود و مصمم. باید سریع عمل کنیم. دستی پشت کمرش می زنم تا هوشیاریش را بیشتر کنم. او نیم خیز می شود و سریع روی جاده می سرد و خود را به آن سوی جاده را می رساند. رو به دومی می کنم و می گویم: "تو باید سرعتت را بیشتر کنی." تفنگش را پشت سرش حمایل می کند و مثل فشنگ روی جاده می پرد و به آن سوی جاده می سرد. تک تیرانداز شلیک می کند، صدای زوزه ی تیرش را می شنویم. اگر تیربار بود همه را درو می کرد. سرعت نفر دوم بیشتر از دقت او بود. حالا من و ستوان مانده ایم. نگاهی به یکدیگر می کنیم. رفتن را به هم تعارف می کنیم. فکر می کنم می شود با هم رفت و تردید را به تک تیرانداز داد که کداممان را بزند، ولی به هر حال سیبل بزرگتری را به او می دهیم. شاید رگبار ببندند. نمی گذارم او تردید یا تعارف کند. دستی به پشت شانه اش می زنم و می گویم::برو محمد جان." ستوان هم تفنگش را به پشت سرش حمایل می کندو قرقی وار به سوی جاده می پرد و همزمان صدای شلیک و زوزه ی فشنگ هم هوا رامی شکافد به پای او اصابت می کند و پای او را به آن سو پرتاب می کند. او را صدا می زنم. "چی شد؟" و او می گوید: "پاشنه ی پوتین م را زد." برمی گردم. روی سینه کش جاده می سرم، کسی نیست مرا راهی کند. هنوز دیواره های گلی فرسوده و فرو ریخته مانع دید است. فکر می کنم اگر کمی جایم را عوض کنم. می تواند دقت تیرانداز را از او بگیرد. یا اگر چند دقیقه صبر کنم خسته می شود و لحظه ای برایم فراهم می کند. کمی این سو ترک می سرم تا جایی که دیواره ی گلی اجازه می دهد. صدای ستوان می آید که می پرسد: "چرا نمی آی؟" حس خوبی است آنها منتظرند. برمی گردم رو به روی جاده و سریع خود را روی جاده می سرانم. صدای شلیک را می شنوم و دستم که زودتر از من پرتاب می شود و بازویم که می سوزد. خود را پرتاب می کنم و بازویم را می چسبم. محمد و دو نفر دیگر که چند متر آن طرف تر منتظر من هستند به سویم می آیند. زخم عمیق نیست. یکی از سربازها یک تریشه از چپیه اش می کند و روی زخم می بندد، سپیدیش سریع سرخ می شود. ژاکت سبز زمینه ای می شود که سپیدی تریشه بیشتر دیده شود و خون در میان سپیدی مثل خالی در گوشه ی لب زیبارویی بیشتر خودش را نشان می دهد. گلویم خشک شده، قمقمه ام خالی است. قمقمه های آنها هم خالی است. می خواهم با زبان لبم را خیس کنم ولی زبان هم مثل چرم خشک لبم را می خراشد. نگاهی به این سوی دشت می کنم و مسیری که باید طی کنیم. آفتاب سایه هایمان را زیر پایمان جمع کرده، عرق سردی به پیشانیم می نشیند.

تشنگی امانم را بریده، ساقه های چند پنیرک را جویده ام ولی بیش از این ها نیاز به آب دارم. توانم رو به تحلیل رفته، دیگر توان حمل اسلحه ام را هم ندارم. باید سینه خیز بروم. توی سینه خیز اسلحه ام را به بند پوتینم می بندم. می گفتند اسلحه ناموس سربازست. خنده ام می گیرد. چه به سر ناموسمان آورده ایم. یا آنها آورده اند. از صبح نخندیده بودم، وقتی می شود خندید حس می کنم زندگی جریان دارد، حتا اگر رمق نداشته باشی. همه چیز به هم ریخته است. دیگر دید درستی هم ندارم. ولی سینه خیز خود را می سرانم، ناگاه خودم را نزدیک قمقمه ای می یابم. به کمر کسی بسته شده، آن را از جایش درمی آورم. تکان می دهم آب دارد. بدون پرسش چند جرعه می نوشم. چه قدر گواراست. داغ است اما تشنگی آن را به گواراترین آب تبدیل کرده است. چشم هایم باز می شود. می نشینم. سربازی زخمی ست، لباس هایش غرق خون ست. او را برمی گردانم سرباز خودم است. مجید. نبض اش را می گیرم. نبض ندارد. از توی کوله پشتی اش سر و دست یک عروسک بیرون است. عروسک نگاهی خیره و شیشه ای دارد. این را از توی سنگر فرماندهی عراقی ها برای دخترش برداشته بود. دیگر نمی توانم بقیه ی آب را بنوشم. پلاک او را درمی آورم برای آمار شهدا. کاش توان داشتم اسلحه اش را هم ببرم، ولی رمق ندارم. عروسک را برمی دارم تا به دخترش برسانم شاید آخرین خواسته ی او را بتوانم برآورده کنم. دوباره سینه خیز می روم. سایه ام جلوتر از خودم می رود. مدام تیرتراش می زنند. کسی قد راست نکند. چند نفر از نیروها را حالا می شود دید. اسلحه را از پوتینم جدا می کنم. قوایم را جمع می کنم. بلند می شوم. به سمت آنها روانه می شوم. تیرها از کنارم می گذرند هنوز در تیررس هستیم. به نزدیکی آنها که می رسم می نشینم. از گروهان ما کسی نیست. شهدا و زخمی ها را پشت وانت ریخته اند. یک گالن فلزی را می بینم بی اختیار آن را برمی دارم. آبدارد، تا نیمه. آن را بلند می کنم و می نوشم. فرو که می رود از دهان تا معده ام را می سوزاند، انگار اسید است. آن را پرت می کنم. آب زنگ زده و گلین روی خاک تشنه می ریزد و آن را تیره می کند. چه نوشیده ام. راننده ی وانت می گوید: "جناب سروان اگه دوست دارین با ما بیایین."

کنار شهدا و مجروحین سوار وانت می شوم. نوار سپید روی بازویم حالا دیگر خاکی رنگ شده، عروسک دختر مجید صورتی خوش رنگی ست. آن را روی سینه ام می گذارم با چشم های شیشه ایش خیره نگاهم می کند. در ذهن به او می گویم: "نگو که تو هم این همه چرک و خون را می بینی؟" خیره نگاهم می کند.مجروح دیگری در گوشه ی وانت کز کرده با تعجب به من و عروسک می نگرد. به شوخی می گویم غنیمت جنگی ست. به مامانش قول دادم جاهای خوب ببرمش.تا حالا که همش خاک و خون دیده، پلاک مجید را بیرون می آورم و به گردنش می اندازم، چهره ی مجید جلو صورتم می آید، عروسک را گرفته بود و می گفت دخترم هم بازی پیدا می کند. تا من برگردم. رو به عروسک می کنم و می گویم: "حالا باید تنهایی دختر مجید را سرگرم کنی." بغض توی گلویم می شکند، چشمخانه ام خیس می شود، سرم را زیر می اندازم تا مجروح متوجه حالم نشود.چشم های شیشه ای عروسک را تار می بینم، برای اینکه اشک هایم را نبیند رویش را برمی گردانم تا مجروح را بنگرد.وانت خاک بلند کرده، تند که می رود خاک از ما دور می شود، ولی آرام که می راند خاک بر سر و رویمان می نشیند.

تریشه ی چپیه را از روی بازویم باز می کند. ژاکتم که صبح سبز چمنی بود و حالا بیش تر خاکی است را درمی آورم. پرستار می گوید باید پیراهنم را هم دربیاورم. درمی آورم. خون دلمه بسته، با پنس و گاز روی آن پاک می کند، زخم تازه می شود. دکتر می آید زخم را می بیند و می گوید باید بخیه بخوره و می رود سراغ مجروح دیگری. دور زخم را بی حسی می زنند سِر که می شود شروع می کنند به بخیه زدن، معده ام می سوزد. به دکتر می گویم که آب گالن زنگ زده را خورده ام."چیز مهمی نیست." آنقدر مجروح بد حال هست که شرمسار می شوم از گفتن اش، سوزش به روده هایم رسیده. لباس هایم را می پوشم و از چادر درمانگاه صحرایی بیرون می آیم. دنبال نیروهایم می گردم. خود را به مقر می رسانم. ستوان را می بینم. با شادی می گوید: "نیروهای برادرابراهیم ابوغریب را آزاد کردند. آن نیروهایی که صبح ما آنها را سرگرم کرده بودیم،موقع رفتن به کمک نیروهاشون به ابوغریب همه تار و مار شدند."از آنچه گه گاه به ذهنم هجوم آورده بود. و دل چرکینم کرده بود، که ما را گوشت دم توپ کرده اند، احساس شرمساری می کنم. حال معنی حرف برادرابراهیم را می فهمم. حمله توی روزروشن، ستوان یک لیوان آب خنک آورده، آن را از دستش می گیرم و جرعه جرعه می نوشم. مسیر گذر آب را می توانم توی درونم حس کنم. انگار همه ی آن زنگ و چرک را با خود می شوید و می برد. رو به ستوان می کنم و می گویم:"باید سریع جسد شهدا را جمع کنیم." مجروح توی وانت به سوی ما می آید. عروسک دختر مجید را می آورد. یادم رفته بود. موقع بخیه زدن آن را به وی سپرده بودم. می گوید: "سراغ شما را می گیرد." پلاک مجید را توی جیب کوچولوی عروسک گذاشته و فقط زنجیر آن توی گردن اوست، حالا گردن بند نقره ای مجید به گردن او زیبنده شده است.

آبان 92. تهران

بازنویسی فروردین 98

محمدرضا روحانی

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی : ۰
غیر قابل انتشار : ۰
ماه لی لی
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۳۵ - ۱۳۹۹/۰۳/۰۸
۰
۰
در هم آمیختگی حسی زیبا و تلخ..
ندا
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۰۲ - ۱۳۹۹/۰۳/۰۸
۰
۰
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۲:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۳/۱۰
۰
۰
عالی