محمد رضا روحانی
  • کد خبر: ۲۸۸
  • | تعداد بازدید: ۱۰۴۰
  • ۰۲ خرداد ۱۳۹۹ - ۲۳:۰۴


می گویند خاک سرد است. فراموشی کلید خوشبختی آدم است و خیلی چیزهای دیگر. ولی گذشته نمی گذرد. گذشته هرگز نمی گذرد. گذشته جایی در روح آدمی باز می کند. انگار حفره ای است. مثل حفره روباه در زیر یک بوته که دیده نمی شود، ولی کافی است بادی بوزد و آن بوته را کنار بزند. آن زمان دوباره آن حفره روباه پیدا می شود. مثل یک زخم کهنه که دهان باز کند، دهان باز می کند و خون و چرک دوباره بیرون می ریزد. هرچه آن را پاک کنی بیشتر تازه می شود، اگر خوب نشود دوباره دهانه آن با یک رویه بسته می شود تا روزی دوباره دهان باز کند. مرخصی آمدن من هم مثل آن بوته بود که روی حفره روباه را پوشانده، ایستگاه را پشت سر می گذارم. تیرهای چراغ برق یکی یکی از جلو چشمانم می گریزند. انگار از آن ها سان می بینم. گرچه سریع می گذرند ولی حس می کنم اگر چشمانم را ببندم باز گذر آن ها را می بینم. چشمانم را می بندم این ها سایه ی آن ها نیستند خود آن ها هستند که از پشت پلک هایم دیده می شوند. تیرها آمده اند توی چشمانم. با هراس پلک هایم را باز می کنم. بلند می شوم و از کوپه بیرون می آیم نفسم سنگین شده است. پنجره توی راهرو را باز می کنم و می گذارم باد صورتم را بپوشاند. می ترسم چشم هایم را ببندم. این سوی دشت در نزدیکی ام سریع می گذرد و هر چه دشت دورتر می رود کندتر. کوه اما در آن ته سنگین مانده است. بوته های نزدیک به قطار سریع می گذرند. صدای تلق تلق واگن ها و چرخ های آهنی و ریل آهنی با تکانه های واگن همراه است. به یک ضرباهنگ تکرارشونده تبدیل شده، از راهرو می گذرم از کوپه ها می گذرم. به رستوران می رسم. رستوران فضای بازتری دارد. در گوشه ی گوشه می نشینم این جا فضای رو به رویم بازتر است. دشت بزرگی است که تا خط افق می رود. آسمان کمرنگ است و رنگ آبی آن با رنگ خاک در هم تنیده شده است.

"شما اهواز می روید؟"

صدای پیرمردی است که قامت کج کرده و به من نزدیک شده است. سرم را بالا می کنم. چهره اش آرامش بخش است. خطوط چهره اش را می شناسم. چشمانش عسلی است نگاهی عمیق دارد. آرام می گویم: " بله."

"می تونم بشینم."

حوصله کسی را ندارم اما نمی دانم چرا نمی توانم با خواستش مخالفت کنم. یک قوری سفید چای دارد و یک فنجان به همان رنگ در کنارش توی یک سینی کوچک نقره ای رنگ. با دست صندلی رو به رویی را به او تعارف می کنم و به احترام کمی از صندلی بلند می شوم. او می نشیند.

"برای شما هم چای بگیرم؟"

" چیزی میل ندارم."

"نمی شود که. یک فنجان بگیرم. دست کم این چای را با هم بنوشیم. برای من زیاد است."

منتظر پاسخ من نمی ماند. محبت زورکی است. من هم انگار باید به چین هایی صورتش احترام بگذارم هر چند او به چین های جانم احترام نگذارد. دنبال ریشه آن خطوط و نگاه آشنا می گردم. نگاه ها را توی ذهنم ورق می زنم، ولی خیلی زود با یک فنجان سفید دیگر برمی گردد. خود را آماده می کنم برای یک گفت و گو. دست کم به اندازه نوشیدن یک فنجان چای با او. بدون مقدمه آغاز می کند.

" نوه ام در لشکر زرهی شیراز خدمت می کند می گویند توی عملیات فتح مبین، بوده. می تونی به من کمک کنی به آن نشانی بروم."

"من هم توی آن عملیات ها بودم. دارم از مرخصی بعد از آن برمی گردم."

خطوط از چهره اش محو می شود از شادی. چهره اش باز می شود. انگار چهره اش آشناتر است. این شادی را می شناسم. دو تا چای می ریزد.

" پس نشانی را درست اومدم. از تهران که بیرون اومدم دلم روشن بود می دانی من خبر مهمی براش دارم. پسرش به دنیا آمده، اومدم این خبر را حضوری به او بدم. بابک نوه ام پدرش را ندید. او در شکم مادرش بود که پدرش را اعدام کردند. بابک را من بزرگ کردم با مادرش و حالا می خوام خبر تولد... بقیه حرفهایش را نمی شنوم. این قصه را از زبان بابک شنیده بودم با کلامی دیگر با واژه هایی که حالا از زبان پدر بزرگش می شنوم. نمی دانم چه بگویم. با خود می گویم کاش از کوپه بیرون نیامده بودم. برمی گردم بابک چایش را می نوشد و می گوید: "من پدرم را ندیدم ولی هیچ وقت حس بی پدری نکردم. نداشته ام چون همیشه پدربزرگم مثل پدر در کنارم بوده، تا سالها فکر می کردم او پدرم است. همیشه او را پدر صدا می کردم هنوز هم. وقتی فهمیدم او پدربزرگم است تازه دنبال پدرم گشتم."

به سوی پنجره برمی گردم. تیرهای برق بزرگتر شده و سریع با خطوط عمودی از قاب پنجره می گذرند. تیرهای برق به کنار قاب که می رسند از بالا و پایین کج شده بعد در کناره ی قاب شیشه ای گم می شوند. چایش را می نوشد. بابک هم با چشمهای عسلی اش به من خیره می نگرد. چشمهایش عسلی است اما عمق دریا را دارد. بستگی دارد به چه بنگرد و انعکاس آن رنگ چشمش را تغییر دهد. توی دشت عباس چه رنگی به خودش گرفته بود. رنگ سبز بهار و پنیرک های تازه سبز شده یا سرخی آتش تانک. وقتی تانک بابک پشت سر ما قرار گرفت دلگرم شدیم. این نخستین بار بود که چشم در چشم عراقی ها می شدیم. همه چیزش عجیب بود. همیشه نخستین اصل تک غافلگیری بود و حالا با روشن شدن هوا گفته بودند آرایش زنجیر بگیرید در این دشت و عراق با تانک بین نفرات ما آتش می ریخت، ولی نیروهای زرهی ما که آمد احساس تنهایی و قربانی شدن از دلمان رخت بربست. این دلگرمی اما زیاد طول نکشید. تانک بابک آتش گرفت و سوخت، بابک از برجک تانک بیرون آمد و از برجک به بیرون پرت شد یا خودش را پرت کرد و زیر چرخ های تانک در حال حرکت له شد و باز آتش تن او خاموش نشد، آن ها که نزدیک تر از من بودند به سوی او شتافتند، وقتی رسیدم چشمان عسلی اش دیگر عمق نداشت. به چشمان عسلی پدر می نگرم هنوز عمق دارد. چشم هایم را از او می دزدم. حالا خطوط آشنای چهره اش را می شناسم. چطور به او بگویم دوست دارم او را در آغوش بگیرم و شانه هایش را از اشک هایم خیس کنم. اما او با چه امیدی آمده خبر تولد پسرش را به او بدهد. می پرسد: " طوری شده؟"

متوجه می شوم که اگر هوشیار نباشم همه چیز لو می رود. نباید بگذارم چرک و خون این زخم را ببیند. خودم را با چای سرگرم می کنم او هم چایش را ننوشیده، می گویم: " چایمان سرد نشود."

سینی را به وسط میز می سراند. چای را برمی دارم نمی توانم به چشمهایش بنگرم. به چای می نگرم باید موضوع را عوض کنم.

"چطور خبر درگذشت پدرش ..."

" سیامک."

" ...پدرش سیامک را دادند؟"

"وحشیانه! خبردادن ساواک از کشتن اش هولناک تر بود. ساک و وسایلش را داده بودند به مادرش و گفته بودند بروید جسدش را از سردخانه بگیرید."

حالا می توانم به چشمانش نگاه کنم. اشک در چشمخانه ی چشمش حلقه زده به او می نگرم چشمان خیس شده ام را می توانم به او بدوزم. مکثی کرده نفسی تازه می کند. می توانم حس کنم چه بر او گذشته. برای بابک هم پدر بوده هم پدربزرگ و حالا برای پسر بابک دوباره باید پدر باشد و پدربزرگ و جدپدری. حس می کنم پدر بزرگ من هم هست. چین و چروک صورتش عمیق و عمیق تر دیده می شود.

" بابک دوست داشت نام پدرش را بگذارد روی پسرش. "

"می شود نام پسرش باز هم بابک باشد؟"

" بابک پسر بابک پسر سیامک."

"سیامک پسر بابک پسر سیامک."

"چرا این را گفتید؟"

"من نام بابک را خیلی دوست دارم. من هم دوست دارم اگر پسر داشته باشم او را بابک بنامم."

دستم را به فنجان سفید چای می چسبانم، چای سرد سرد شده، صدای شوخی و خنده چند نفر به رستوران هجوم می آورد. وارد می شوند. چهار تا سرباز هستند که توی سر و کله ی هم می زنند و به سوی انتهای رستوران می روند. به جدپدری می گویم: " چای ها سرد شد اجازه می دهید چای گرم بگیرم. "

"نه من چای سرد می نوشم. "

ولی من باید بلند شوم و بروم که بتوانم فکر کنم. به انتهای رستوران که می رسم. سربازها دو قوری چای گرفته اند و چهار فنجان سفید همان گوشه می نشینند. قبل از این که سفارش چای بدهم. برمی گردم. پدربزرگم رفته است. از فنجان های چای سربازان بخار بلند می شود ولی از فنجان چای من و پدربزرگ بابک بخاری بلند نمی شود. روی همان صندلی کناری می نشینم با خود فکر می کنم. حالا او خبر هولناک را چطور به مادر بابک خواهد داد. بغض راه گلویم را می ببندد. چشمان را می بندم. چراغ های برق آرام آرام در قاب پنجره می گذرند و یکی از آنها در وسط پنجره می ایستد. چشمانم را باز می کنم. بابک می گوید: " دوست دارم نام پسرم سیامک باشد."

7 دی 91

بازنویسی 13 بهمن92

محمدرضا روحانی


توضیح عکس: نگارنده داستان در منطقه عملیاتی  تنگه چزابه را نشان می دهد

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: