شهریور سال ۱۳۲۰ هجری شمسی قحطی بدی به این منطقه آمد.
تمامی راههای دریایی بسته بود و راه های خشکی هم خراب بود و هیچ ماشینی نمیآمد جنگ بود و نیروهای آلمان مجبور بودند برای رسیدن به سیبری ، از ایران عبور کنند.
این بود که به یکباره قحطی به وجود آمد انسان هایی که از گرسنگی صبح به صبح اجسادشان را دفن می کردند . آن زمان شهرداری لنگه چهار الاغ برای حمل اجساد داشت دو الاغ برای جمع آوری آشغال درون شهر بود و دو الاغ دیگر هم بسته بودند . حکومت وقت جناب شازده احمد مغروری بود اگر این شخص به داد مردم نمی رسید تمام مردم شهر لنگه از گرسنگی می مردند این شخص همت نمود و موتور کارخانه آردی را که در کنار ساحل و متعلق به حاج عباسعلی کرمستجی بود شبانه روز کار می کرد و گندم را آرد میکرد و بین مردم تقسیم میکرد تا نان بپزند. برادرم عبدالله شریفی آزاد انجینر موتورخانه بود و شبانه روز در آنجا کار می کرد احمد مغروری با آن سن و سال با گیوه و زیر پیراهنی و یک بادبزن که دستش بود در آن هوای گرم با الاغ به سمت چاه مسلم و کندرون می رفت.
گندم بار شتر میکرد به سمت بندرلنگه حرکت میکرد و آرد و نان را برای مردم میپختند.
بودند آدمهایی که از فرد خستگی گرسنگی به درون تنور نانوایی می رفتند تا بوی نان را استنشاق کنند و همان جا جان می باختند.
در شهریور سال ۱۳۲۰ در قبرستانی که در مکان فعلی مرکز بهداشت بندرلنگه روبروی سالن شهید اسدپور بود تلی از مرده به وجود آمده بود در آن زمان هفت ساله بودم و به خاطر دارم که در آن زمان خرما درون پری (پدی)خرمایی که با پش نخل می بافتند نگهداری می شد به پریهای خرمایی شیره میچسبید.
چهار پنج نفر در مقابل دوکان خرما فروشان کمین میکردند. وقتی که این پری خرمایی خالی میشد می ریختند روی پری خرمایی و بر سر این سبد خرمایی خالی دعوا دعوا بود. این پری خرما را در تشت آب نگه میداشتند تا شیره آن را بگیرند در بیابان علف یا سمسیلی می روید که چون فقط شتر از آن می خورد به آن سمسیل اشترو میگویند.
این گیاه گلی می دهد که شبیه سیاه دانه است گل آن را جمع می کردند و با شیره خرما شلک درست می کردند و می خوردند خرما نبود شکر نبود مردم با خارک چای می خوردند.
پس از زیاد شدن اجساد انسان ها در آن زمان یوز پلنگ و گرگ از جمله حیوانات وحشی بودند که به شهرها نزدیک شدند به طوری که بچه های مردم را با خود می بردند در آن زمان شب ها در کپر میخوابیدیم مادرها و پدرها در ابتدا و انتها و بچه ها در وسط میخوابیدند به پاهایشان بند می بستند تا به آخر و به زنگولهای وصل می کردند که اگر حیوان وحشی بیاید یکی را ببرد زنگوله به صدا در آید و همه بیدار شوند.
مردم بر پشت بام ها به صورت نوبتی با چوب بر حلب می کوبیدند تا آن حیوان وحشی به سمت شهر نیاید با این وجود باز هم می آمد و بچه را از بغل مادر می ربایید.
هستند کسانی که در آن زمان طفل بودند و مردم آنها را از دهان گرگ نجات دادند خدا رحمت کند دو مرد غیوری که جزء نیروهای ژاندارمری بودند" وکیل حبیب شهوار: و دیگری" وکیل ماشاالله رئیس پاسگاه کنگ بود. این دو نفر شبانه روز در بیابان کمین گرفته بودند تا این گرگ را از بین ببرند و الا هرشب بچه از کنار مادرش توسط حیوان وحشی برده میشد وقتی آن را کشتند بر روی الاغ شهرداری با ساز و نقاره می بردند و بعضی ها از خوشحالی شاباش میریختند آن حیوان شبیه گرگ یا سگ گرگ بود حیوان عجیبی بود اما یوزپلنگ نبود.
پس از آن مریضی پدیدار گشت بعد از وبا مرض تیفوس و شپش زیاد شد. خیلی سال های بدی بود در آن روزهای سخت روزانه ۴ یا ۵ جنازه در کوچه افتاده بودند که به وسیله الاغ های شهرداری آنها را حمل می کردند.
چنان قحط بود که کفن گیر نمی آمد و جنازه ها به وسیله گونی و حصیر کهنه خاک می کردند حتی بعضی افراد را بدون کفن خاک می کردند فقط خاک می ریختند و روی آنها همینطور نفرات بعدی و بعدی...
منبع: فصلنامه نسیم بادگیر